والعصر

داستان قرانی،،

يكشنبه, ۲۹ مرداد ۱۴۰۲، ۰۷:۵۹ ب.ظ

داستان قرآنی

بسم الله الرحمن الرحیم

الهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 

امیر محمد و محمد حسین خانه هایشان در یک کوچه بود و هر روز باهم به مدرسه می رفتند که یک روز صبح امیر محمد از خانه بیرون آمد تا به مدرسه برود ؛اعلامیه ای به در خانه محمد حسین چسبیده و حجله سر کوچه است !

امیر محمد یاد روزهایی افتاد که مادرش از دنیا رفته بود ،چند سال قبل از اینکه محمد حسین و خانواده اش به این محله بیایند ،پارچه های سیاه به در دیوار خانه ،بنر های تسلیت و...همه و همه برایش خاطرات غمناکی را تازه میکرد که حالا همسایه ی محمد حسین در حال لمسش بود.حالا محمد حسین کجاست؟شاید سرما خورده؛من الان به مدرسه نروم تاخیر برایم رد میکنن

تا حالا هم یک ربع جلوی در خانه محمد حسین معطل شدم.

محمد حسین روز بعد هم مدرسه نیامد!

امیر محمد هم برای احوال پرسی به خانه محمد حسین زنگ زد ،از صدای آه و ناله متوجه شد که اتفاقی برای خانواده محمد حسین افتاده ،از حرف هایش پیداست که درس را هم کنار گذاشته...امیرمحمد فکر میکند چگونه محمدحسین غمزده را به مدرسه بیاورد و انگیزه درس خواندن را دوباره به محمدحسین برگرداند...ناگهان فکری به ذهنش می‌رسد و می گوید: راستی محمدحسین آرزوی مادرت که خدا بیامرزدش چه بود؟! 

_مهندسی انرژی اتمی 

_خب مهندسی انرژی اتمی نیاز به تحصیل نداره؟

_چرا ولی با کدوم روحیه؟

_با همون روحیه که من سه سال پیش ادامه تحصیل دادم!

امیر محمد و محمد حسین سال تحصیلی را با یکدیگر به 

اتمام رساندند و پس از چند سال یکدیگر دیدند .

از سر و وضعش پیداست که از لحاظ مالی مشکلی ندارد.

حالا او مهندش انرژی اتمی شده و ارزو ی مادرش را عملی کرده.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲/۰۵/۲۹
محمدسبحان سمیع اسکندری

داستان

قرآن

والعصر

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی