والعصر

۲ مطلب در مرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

داستان قرآنی

بسم الله الرحمن الرحیم

الهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 

امیر علی و آرمان در آزمون های ورودی به تیم موفقی که در صدر جدول قرار داشت قبول شدند .

تیمی که امیر علی و آرمان در آن قبول شده بودند قوانینی داشت به عبارتی اینکه تمام بازیکنان باید زیر نظر کارشناس باشند مثلاً راس ساعت ۱۰شب باید بخوابند ،از خوردن غذاهای چرب باید دوری میکردند و...

پس از اینکه امیر علی و آرمان متوجه شدند که در تست قبول شده اند سریع تمام فرم هارا پر کرده و موافقت خود را با قوانین اعلام کردند.

آرمان هم که فکر میکرد همینکه بگوید من موافقم کار تمام است همچنان مثل قبل به خوردن غذا های رنگانگ ادامه داد .

اما اوضاع امیر علی آنچنان نبود ،از قوانین پیروی می‌کرد و می‌دانست که حالا که تازه وارد است بیشتر در دید است...

روز پیش از تمرین خبر خوشگذرانی ها ی آرمان به گوش کارشناس تغذیه ومربی رسید؛فردا که آرمان به باشگاه رفت مدیر باشگاه جلوی در نشسته بود؛ حسابی عصبانی بود ؛ارمان رو برد توی اتاقش ،

_دیشب چی خوردی؟

ارمان هم که دیشب پیتزا خورده بود شروع کرد به عوض کردن بحث

_چی خورده باشم؟

با نگاه چپ چپ مربی متوجه شد که راهی جز راست گفتن نداره گفت :پیتزا

_مگه برنامه غذایی نداری؟

_چرا دارم ،بیخشید!

_حالا این دفعه توبیخ میشی تا بدونی فقط امضای فرم ها برای قبول شرایط کافی نیست ،باید اونها عملی هم انجام بدی ،در ضمن این رو هم بدون که توبیخ بعدی اخراجه!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۰۲ ، ۲۰:۰۲
محمدسبحان سمیع اسکندری

داستان قرآنی

بسم الله الرحمن الرحیم

الهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 

امیر محمد و محمد حسین خانه هایشان در یک کوچه بود و هر روز باهم به مدرسه می رفتند که یک روز صبح امیر محمد از خانه بیرون آمد تا به مدرسه برود ؛اعلامیه ای به در خانه محمد حسین چسبیده و حجله سر کوچه است !

امیر محمد یاد روزهایی افتاد که مادرش از دنیا رفته بود ،چند سال قبل از اینکه محمد حسین و خانواده اش به این محله بیایند ،پارچه های سیاه به در دیوار خانه ،بنر های تسلیت و...همه و همه برایش خاطرات غمناکی را تازه میکرد که حالا همسایه ی محمد حسین در حال لمسش بود.حالا محمد حسین کجاست؟شاید سرما خورده؛من الان به مدرسه نروم تاخیر برایم رد میکنن

تا حالا هم یک ربع جلوی در خانه محمد حسین معطل شدم.

محمد حسین روز بعد هم مدرسه نیامد!

امیر محمد هم برای احوال پرسی به خانه محمد حسین زنگ زد ،از صدای آه و ناله متوجه شد که اتفاقی برای خانواده محمد حسین افتاده ،از حرف هایش پیداست که درس را هم کنار گذاشته...امیرمحمد فکر میکند چگونه محمدحسین غمزده را به مدرسه بیاورد و انگیزه درس خواندن را دوباره به محمدحسین برگرداند...ناگهان فکری به ذهنش می‌رسد و می گوید: راستی محمدحسین آرزوی مادرت که خدا بیامرزدش چه بود؟! 

_مهندسی انرژی اتمی 

_خب مهندسی انرژی اتمی نیاز به تحصیل نداره؟

_چرا ولی با کدوم روحیه؟

_با همون روحیه که من سه سال پیش ادامه تحصیل دادم!

امیر محمد و محمد حسین سال تحصیلی را با یکدیگر به 

اتمام رساندند و پس از چند سال یکدیگر دیدند .

از سر و وضعش پیداست که از لحاظ مالی مشکلی ندارد.

حالا او مهندش انرژی اتمی شده و ارزو ی مادرش را عملی کرده.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۰۲ ، ۱۹:۵۹
محمدسبحان سمیع اسکندری