والعصر

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قرآن» ثبت شده است

داستان قرآنی

بسم الله الرحمن الرحیم

الهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 

امیر علی و آرمان در آزمون های ورودی به تیم موفقی که در صدر جدول قرار داشت قبول شدند .

تیمی که امیر علی و آرمان در آن قبول شده بودند قوانینی داشت به عبارتی اینکه تمام بازیکنان باید زیر نظر کارشناس باشند مثلاً راس ساعت ۱۰شب باید بخوابند ،از خوردن غذاهای چرب باید دوری میکردند و...

پس از اینکه امیر علی و آرمان متوجه شدند که در تست قبول شده اند سریع تمام فرم هارا پر کرده و موافقت خود را با قوانین اعلام کردند.

آرمان هم که فکر میکرد همینکه بگوید من موافقم کار تمام است همچنان مثل قبل به خوردن غذا های رنگانگ ادامه داد .

اما اوضاع امیر علی آنچنان نبود ،از قوانین پیروی می‌کرد و می‌دانست که حالا که تازه وارد است بیشتر در دید است...

روز پیش از تمرین خبر خوشگذرانی ها ی آرمان به گوش کارشناس تغذیه ومربی رسید؛فردا که آرمان به باشگاه رفت مدیر باشگاه جلوی در نشسته بود؛ حسابی عصبانی بود ؛ارمان رو برد توی اتاقش ،

_دیشب چی خوردی؟

ارمان هم که دیشب پیتزا خورده بود شروع کرد به عوض کردن بحث

_چی خورده باشم؟

با نگاه چپ چپ مربی متوجه شد که راهی جز راست گفتن نداره گفت :پیتزا

_مگه برنامه غذایی نداری؟

_چرا دارم ،بیخشید!

_حالا این دفعه توبیخ میشی تا بدونی فقط امضای فرم ها برای قبول شرایط کافی نیست ،باید اونها عملی هم انجام بدی ،در ضمن این رو هم بدون که توبیخ بعدی اخراجه!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۰۲ ، ۲۰:۰۲
محمدسبحان سمیع اسکندری

داستان قرآنی

بسم الله الرحمن الرحیم

الهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 

امیر محمد و محمد حسین خانه هایشان در یک کوچه بود و هر روز باهم به مدرسه می رفتند که یک روز صبح امیر محمد از خانه بیرون آمد تا به مدرسه برود ؛اعلامیه ای به در خانه محمد حسین چسبیده و حجله سر کوچه است !

امیر محمد یاد روزهایی افتاد که مادرش از دنیا رفته بود ،چند سال قبل از اینکه محمد حسین و خانواده اش به این محله بیایند ،پارچه های سیاه به در دیوار خانه ،بنر های تسلیت و...همه و همه برایش خاطرات غمناکی را تازه میکرد که حالا همسایه ی محمد حسین در حال لمسش بود.حالا محمد حسین کجاست؟شاید سرما خورده؛من الان به مدرسه نروم تاخیر برایم رد میکنن

تا حالا هم یک ربع جلوی در خانه محمد حسین معطل شدم.

محمد حسین روز بعد هم مدرسه نیامد!

امیر محمد هم برای احوال پرسی به خانه محمد حسین زنگ زد ،از صدای آه و ناله متوجه شد که اتفاقی برای خانواده محمد حسین افتاده ،از حرف هایش پیداست که درس را هم کنار گذاشته...امیرمحمد فکر میکند چگونه محمدحسین غمزده را به مدرسه بیاورد و انگیزه درس خواندن را دوباره به محمدحسین برگرداند...ناگهان فکری به ذهنش می‌رسد و می گوید: راستی محمدحسین آرزوی مادرت که خدا بیامرزدش چه بود؟! 

_مهندسی انرژی اتمی 

_خب مهندسی انرژی اتمی نیاز به تحصیل نداره؟

_چرا ولی با کدوم روحیه؟

_با همون روحیه که من سه سال پیش ادامه تحصیل دادم!

امیر محمد و محمد حسین سال تحصیلی را با یکدیگر به 

اتمام رساندند و پس از چند سال یکدیگر دیدند .

از سر و وضعش پیداست که از لحاظ مالی مشکلی ندارد.

حالا او مهندش انرژی اتمی شده و ارزو ی مادرش را عملی کرده.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۰۲ ، ۱۹:۵۹
محمدسبحان سمیع اسکندری


الهم صلی علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم 
 یک پروژه ی عمرانی بزرگ که ساختن مسجد بزرگی  برای برگزاری نماز جمعه بود  به شرکتی که اکثر پروژه ها را قبول می‌کرد پیشنهاد شد .
درصورت اتمام پروژه ،شرکت عمرانی معروف می‌شد و پیشرفت می‌کرد.
فردی که برای مذاکره با شهرداری رفته بود همین که متوجه شد شهرداری مبلغ پروژه مسجد را در چند قسط پرداخت می‌کند و مبلغ پروژه هم برای شرکت سود چندانی نداره ،با مسئول واگذاری به تندی برخورد کرد.
مسئول واگذاری پروژه ها هم بهش گفت که چنانچه شما این پروژه رو تموم کنید قطعا مشهور میشید و باقی پروژه های شهرداری هم به شما سپرده میشه،اما گوش مذاکره کننده بدهکار نبود و عصبانی تر شد و حتی با مسئول شهرداری دعوا کرد .
مسئول شهرداری هم شخص مذاکره کننده رو بیرون انداخت و با یک شرکت عمرانی دیگه تماس گرفت و مسئول مذاکره کننده هم با مسئول شهرداری برای روز بعد قرار گذاشت .
روز بعد،پس از سلام و خوش بشی مختصر مسئول شهرداری مشغول توضیح دادن وضعیت شد .
همین که مسئول شرکت از وضعیت با خبر شد ؛بدون اینکه از نحوه پرداخت و میزان بودجه ای که برای این پروژه در نظر گرفته شده بود ،پروژه را قبول کرد.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۹:۵۸
محمدسبحان سمیع اسکندری

بسم الله الرحمن الرحیم

الهم صلی على محمد و آل محمد و عجل فرجهم

در دوران صدر اسلام روستای کوچکی به نام عروه  بود که با مکه فاصله زیادی نداشت ولی اقوام روستایی در نزدیک آنها اجرام آسمانی و بت های ساخته شده به دست خود را عبادت می‌کردند .
اهالی عروه که از باطل بودن عقاید روستا های اطراف آگاه بودند و از پیدایش دینی یکتا پرست با خبر شدند اقدام به مسلمان شدن کردند و مسلمان شدند .
آنان که از وعده الهی باخبر شده بودند تلاش کردند که با روستا هایی که انهارا احاطه کرده بودند و اشیا و اجرام را عبادت می‌کردند ،ارتباط بر قرار کنند،پس سواری به یکی از روستا ها ،روستای حریبه فرستادند تا پیام دوستی میان دو آبادی باشد.
اشرافیان روستای حریبه که از قوانین اسلام با خبر بودند و متوجه شدند اهالی عروه مسلمان هستند به این فکر افتادند که حتما پس از مسلمان شدن اهالی حریبه بساط قمار و ربای آنها  بر هم بخورد؛سریعا سوار هایی به حرام خور های آبادی های نزدیک عروه فرستادند تا آنها را از مقصود اهالی عروه با خبر کنند .
اهالی عروه هم که متوجه این کار بزرگان حریبه شدند جلسه ای گذاشتند و به مشورت مشغول شدند:
_اگر با آنها به تندی رفتار کنیم ممکن است به ما حمله کنند
_ولی اگر از هدایت آنها دست بکشیم دنیا و آخرت آنان را به تباهی کشانده ایم 
ناگهان عبدالله یکی از بزرگان قبیله سخن را شروع کرد
_سستى نکنید وکافران رابه آشتى مخوانید که شما برترید و خدا با شماست .

فردای آن روز  عبدالله  پسرانش را به دنبال سواران حریبه ای فرستاد تا انها را از حق با خبر کنند و بدین وسیله متوفقشان سازند .
نفوذی های حریبه ای در عروه هم که از قصد عبدالله متوجه شدند خبر را به حریبه بردند و به پشتیبانی سواران پیشین،لشگر فرستادند .
پسران عبدالله هم که با سواران مشغول صحبت و تلاش بودند لشگر پشت سر سواران را دیدند که به سمت عروه میروند و از برتری چندین برابری آنان بر کل جوانان آبادی عروه،با خبر شدند و  این خبر را آوردند .
عبدالله در وسط آبادی ایستاد و گفت :جوانان عروه ای لشگری با تعدادی حدودا دوبرابر جوانان ما به سمت ما می آیند ،کمک کنید وگرنه مارا تار و مار می‌کنند!
_اگر با آنها بجنگیم کل جوانان روستا از بین میروند و دیگر آینده ای برای عروه نمی ماند .
_ان ینصرک الله تنصرکم 
_اگر خدا تورا یاری می‌کند با پسرانت به جنگ آنها برو 
عبدالله هم که از این جواب او تعجب نکرد با شجاعت به سمت لشگری که از سوی حریبه آمده بود رفتند.
فرمانده لشگر حریبه برای عبد الله سواری فرستاد تا با عبدالله از سوی قدرت صحبت کند و عبدالله و پسرانش را تحقیر کند تا هم لشگرحریبه تلفات ندهند و عبدالله و پسرانش هم تهدید کنند تا دیگر به فکر دعوت کردن دیگران به اسلام نباشد.
عبدالله هم که با قوانین اسلام اشنا بود آنها را به آشتی نخواند و سوار را پس فرستاد با این پیام که من هرگز از دعوت به اسلام دست بر نمی دارم .
فرمانده لشگر حریبه هم که پیام سوار را شنید فرمان حمله را صادر کرد .
سپاهیان تا شروع به حمله کردند باد شدیدی شروع به وزیدن کرد و سپاه حریبه در طوفانی از شن غرق شدند

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۱:۱۱
محمدسبحان سمیع اسکندری

 

بسم الله الرحمن الرحیم 

اللهم صلی علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم 

روزی در یک کلاس دو دانش آموز با هم رقابت درسی داشتند دانش آموز اولی علی بود که مادرش مریض بود و باید از او مراقبت می کرد و دانش آموز دومی آرشام بود که صرفا به جهت پولدار شدن درس می خوام امتحانات پایان سال با تمام کلی خوانی هایی شروع شد امتحان ریاضی یک روز بیشتر وقت برای خواندن نداشتروز قبل پدر علی  با عجله به دنبال او امد و او را برد به بیمارستان جهت ترخیص مادرش ببرد. علی کتاب ریاضی همراهش نبود. از آن ساعتی که از مدرسه  آمد تا تا نیمه های شب در بیمارستان بود تا به خانه برگشت تا اذان صبح درست کند اما نتوانست در دو فصل آخر را بخواند . 

موقع امتحانات بیشتر بارم ها از فصل های آخر آمده بود و آنها را نخوانده بود. 

پس از امتحان نمرات را که دریافت کردن نمره ریاضی از همه کمتر بود با خودش  آیه دوم سوره محمد صلی الله علیه و آله را تکرار کرد و گفت :پس وعده  الهی چه شد

معلم قرآن او، که متوجه این موضوع شد آیه ۲۴سوره محمد(ص)را برای او یاد آوری کرد .
علی اول متوجه دلیل یاد آوری این آیه نشد اما پس از این که به خانه برگشت و مادرش را سالم و روی پایش دید متوجه شد که رسالت او سلامت مادرش بود.

 

با تشکر.یا علی مدد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۶:۵۰
محمدسبحان سمیع اسکندری

بسم الله الرحمن الرحیم

- من می روم خانه مادربزرگت ، دَرست که تمام شد راه بیفت بیا

صدای پدرم بود که دربین پیوندهای کووالانسی رشته افکارم را بهم ریخت!

- چشم، خداحافظ.

و من مشغول درس شدم . . .

بعد از آنکه توانستم بین الکترون ها، پیوند کووالانسی برقرار کنم، باید حاضر شوم و به سمت خانه مادربزرگ که یک روستا با ما فاصله دارد حرکت کنم.

کتابِ شیمی را میبندم، درِ کمدِ لباس هایم را باز نکرده ام که نگاهم به پازلِ هزار تکه ای که تا نصف بیشترش را ساخته ام می افتد؛ بعد از آن همه درس، پازل واقعا بهترین گزینه ای است که بهم حسِ خوبی میده.

درِ کمد را که نیمه باز بود، می بندم و به سراغ بهترین همدم این روزهایم یعنی پازل میروم.

. . .

قطعه آخر را هم سرجایش میگذارم و تمام!! آنقدر خوشحالم که نمی توانم احساسم را بیان کنم، نگاهی به ساعت میندازم، یک ساعت گذشته و من اصلا نفهمیدم... هوا تاریک شده، سریع لباس هایم را می پوشم و از خانه میزنم بیرون... همین که درِ حیاط را باز میکنم، خشکم می زند!!

یک گرگِ خاکستری که از فرطِ گرسنگی تمام دندان هایش را نشانم می دهد جلوی در ایستاده و زل زده است به من و من مات و مبهوت نگاهش میکنم.

ای کاش بابا اینجا بود اما بابا یک روستا با اینجا فاصله دارد ... گرگ خیزی می کند و آماده پریدن می شود... نفسم بند آمده، یاد کدخدا میفتم...آره کدخدا، کدخدا میتونه گرگ رو دفع کنه...

ناگهان گرگ از زمین جدا می شود و به سمتم می پرد، من هم هرچه در توان دارم در پایم جمع می کنم و با تمامِ نفسی که برایم مانده شروع به دوویدن می کنم...

 از سبزه های جلوی خانه خاله ام می پیچم و کوتاه ترین مسیر تا خانه کدخدا را در پیش میگیرم...

فرصت نگاه کردن به عقب را ندارم اما صدای پای گرگ بلند و بلندتر می شود، به سرکوچه کدخدا می رسم بلند داد میزنم: کدخداااااا، کدخدااااااا

درچوبی باز می شود و کد خدا با عصایش بیرون می آید...

 و ناگهان فریاد می زند: سرت را بدزد و عصایش را به سمتم پرتاب میکند، مینشینم روی زمین و سرم را پایین میگیرم....

عصا درست به گرگ برخورد می کند، گرگ که توقع چنین چیزی را نداشت بر اثر ضربه به زمین میخورد و با همان حالت نگاهی به من میکند از همان نگاه ها که یعنی : این بار قصر در رفتی، دفعه بعدی حالیت میکنم ...

گرگ راهِ آمده را با سرعت بیشتری بر میگردد.

 به کدخدا نگاه میکنم. . .

چه قدر این مرد خدایی است... چه قدر بزرگ است... چه قدر قدرت دارد...

- کدخدا ممنون، نزدیک بود بمیرم.

حالا آغوشِ کدخدا بهترین پناهگاهی بود که میتوانستم اختیار کنم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۰۱ ، ۱۸:۲۴
گجله ابن مربی

بسم رب فلق

روزی روزگاری تیم فوتبالی وجود داشت که با اختلاف بسیار توانسته بود تیم های فوتبال دیگر کشور را شکست دهد و از پس آنها بر اید و تمام این پیروزی ها به واسطه ی مربی نیرومندی بود که توانسته بود تیم را به این موفقیت چشم گیر برساند.در این میان تیم فوتبالی هم وجود داشت که تمام تلاشش را می‌کرد که آنها را شکست دهد و بر آنها چیره شود.

انها در چند بازی از تیم نیرومند شکست خوردند و حذف شدند روزی مدیر عامل باشگاه شکست خورده بر آن شد که میان مربی و بازی کن ها وقفه ایجاد کند و میان آنها شکاف و اختلاف بیاندازد تا با روش تفرقه بیانداز و حکومت کن انهارا شکست دهد.

یکی از بازیکنان تیم قدرتمند را با یک نفر اشنا کرد و و موجب دوستی آندو شد؛بدین وسیله توانست میان او و مربی تفرقه بیاندازد و میانه آندو را شکر آب کرد .

پس از آن بازیکن بازیکنان دیگر هم به هر روشی که شد با مربی به مشکل خوردند و بازی میان دو تیم فرا رسید ؛ بازیکنان از لج با مربی خلاف راهنمایی های او عمل می‌کردند و تیم رو به زوال بود.در این حال گل اول را خوردند.نیمه اول تمام شد.

بازیکنان هنگامی که به رختکن رفتند به بی اعتنایی و توحین به مربی ادامه دادند و مربی از ورزشگاه خارج شد و به خانه رفت .

بازی ۳-۰تمام شد و تیم قدرتمند از هم فرو پاشیده و باخت!

بازیکنان نمی دانستند که رمز موفقیت تیم اتحاد آنان بود و راهنمای موفقیت آنها مربی آنان بود چراکه مربی بر طرف کننده نیاز ها و تصحیح کننده اشتباهات آنان بود .  

 

 

حالا ای خواننده ی عزیز این داستان واقعی است اگر جای مربی را با خداوند تبارک و تعالی و بازی کنان را با ما انسان های مغرور و مخرب و حقیر و عصیان گر جایگزین کنی!

هدف من از نوشتن این داستان این بود که بتوانم به زبان نا توان خود به شما خواننده بزرگوار بگویم که تنها راه رسالت انسان در این دنیا و در اخرت دست به دامن شدن افریدگار سپیده دم است در هنگام بروز شر هایی که از هر مخلوقی برسد ،هرشری که از زنان افسونگری برسد که در گره های زندگی دیگران میدمندو شری که از حسود می‌رسد هنگامی که حسدش را به کار بگیرد.

 

 

با تشکر.             مدد ز غیر تو ننگ است ،یاعلی مدد 

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۰۱ ، ۱۸:۱۴
محمدسبحان سمیع اسکندری

بسم الله الرحمن الرحیم

یک سوالی مطرح شد و آن اینکه : « انسان اساسا باید بیشتر برای فردی که ایمان آورده و سعی و خشیت دارد وقت بگذارد و برایش تلاش کند یا فردی که ایمان ندارد و خودش را مستغنی میپندارد؟!»

در دیدگاه اول خود مومنین دارای اهمیت بیشتری هستند یعنی اگر انسان 100 واحد زمان و 100 واحد توان دارد، 80 واحد از زمان و توانش را بگذارد برای مومنین و 20 واحد را برای آنهایی که ایمان نیاوردند و طغیان میکنند...

در دیدگاه دوم قضیه برعکس است یعنی 80 واحد از زمان و توان به مشرکین و کافران اختصاص یابد... در واقع در این دیدگاه اینگونه مطرح میشود که : افرادی که ایمان آورده اند که خب خداروشکر حالشان خوب است باید برویم بقیه که اسلام ندارند را مسلمان و مومن کنیم...

اما برای جواب، بحث های زیر را از منظر قرآن مورد مطالعه قرار دادیم:

  1. هدف پیامبران چیست!؟
  2. وظیفه آنان چیست!؟

هدف پیامبران:

"هدف اولی پیغمبر، هدف اصلی پیغمبر یک چیز است، در نیمه راه آن هدف، هدف های دیگری هم برای پیغمبر مطرح میشود که در میان این هدف های دیگر، یکی از همه مهم تر و برای پیغمبر جاذبه دار تر است. اما هدف اصلی و اولی پیغمبران الهی،عموما در چند کلمه قابل خلاصه کردن است؛ پیغمبران به این جهان می آیند تا انسان را به سرمنزل تعالی و تکاملِ مقدرش برسانند.(انسان به عنوان یک موجود که دارای استعدادها، دارای قوه ها و انرژی های فراوان هست، میتواند چیزی بالاتر،برتر،عزیزتر و شریف تر از آنچه هست بشود.)"طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن

آیه 129 سوره بقره:

رَبَّنَا وَابْعَثْ فِیهِمْ رَسُولًا مِنْهُمْ یَتْلُو عَلَیْهِمْ آیَاتِکَ وَیُعَلِّمُهُمُ الْکِتَابَ وَالْحِکْمَةَ وَیُزَکِّیهِمْ ۚ إِنَّکَ أَنْتَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ

زکی یعنی : خارج ساختن آنچه حق نیست؛ و ما میدانیم این بدان معنا نیز هست که حق را سرجایش قرار بدهیم... و این کار و این غایت بینهایت است و ته ندارد، هیچ امکان ندارد انسانی(به غیر از معصومین(ع)) در طول عمر ازشان بپرسی: تو به حد کمال خود رسیدی و دیگر جای پیشرفت نداری!؟ و او بگوید: آری به خدا قسم که دیگر هیچ جای رشد و پیشرفتی ندارم و من به نهایت رسیدم...اگرهم بگوید دروغ است . . .

در آیه 164 سوره آل عمران و آیه 2 سوره جمعه نیز هدف پیامبران تزکیه گفته شده است. یا حدیث «بعثت لاتمم مکارم الخلاق» بر همین معنی (میشود گفت) دلالت دارد.

پس تا اینجا فهمیدیم پیامبران هدفشان این است که ما به کمال خود برسیم و این کمال و خوبی بینهایت است...

وظیفه پیامبران:

وظیفه پیامبر (همانطور که از نامش پیداست) این است که پیام خدا را به اهل زمین برساند، یعنی به طور آشکار پیام وحی را به اهل زمین برساند. و در این راه هیچ اجباری هم نیست که آقا شما باید مسلمان شوید، خیر که اگر اینگونه بود خود خدا همه را مسلمان میکرد، مسئله این است که راه به انسان نشان داده میشود حال یا انسان شاکر است و دین اسلام را قبول میکند یا کافر است،حق رو میپوشاند و اسلام را قبول نمیکند.

آیه 18 سوره عنکبوت:

وَإِنْ تُکَذِّبُوا فَقَدْ کَذَّبَ أُمَمٌ مِنْ قَبْلِکُمْ ۖ وَمَا عَلَى الرَّسُولِ إِلَّا الْبَلَاغُ الْمُبِینُ ( ... و بر عهده پیامبر جز رساندن آشکار (پیام وحی) نیست)

در آیه های 17 سوره یس و 35 نحل و 12 تغابن و... نیز به این معنا اشاره دارد.

پس در این بخش فهمیدیم که پیامبران ، پیام خدا را(اسلام را) به زمینیان میرسانند حال عده ای ایمان می آورند و عده ای دیگر از سر لجاجت یا ... کفر میورزند.

خب حالا بیایید جواب سوال مطرح شده را بدهیم:

پیامبران پیام خدا را به طور آشکار به ما می رسانند و ما در قبال این پیام دو گروه میشویم:
عده ای قبول میکنیم و میگوییم پیامبر ما این دین را قبول کردیم و آماده ایم هرچه گویی عمل کنیم
و عده ای دیگر: کافر میشوند و میگویند ما بی نیاز هستیم و به این دین نیازی نداریم.

حالا رسول که هدفش به کمال رساندن ما است چه کار میکند!؟ میگوید گروه اول که ایمان آوردید و منتظرید تا رشدکنید و به نهایت کمال برسید صبرکنید که من باید بروم و آنهایی که طغیان میکنند را به اسلام بیاورم و بهشان بفهمانم که نیازمندند...مثل این است که شما یک کلاسی را برگزار کنید و قبلش کلی تبلیغ کنید که آری فلان ساعت کلاس داریم؛ یک عده ای میایند و عده ای هم بالاخره(بر اساس لجاجت و اینکه فکرمیکنند نیازی به کلاستان ندارند) شرکت نمیکنند. حال که زمان کلاس میرسد شما بروید در کلاس و بگویید خب شماهایی که آمده اید منتظر بمانید تا من بروم و به آنهایی که نیامده اند بفهمانم که این کلاس بدردشان میخورد و باعث رشد و کمالشان میشود....!؟ بنظر شما با عقل جور در می آید؟!

 

سوالی برآمده از چند آیه اول سوره عبس

والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۰۰ ، ۰۱:۵۶
گجله ابن مربی

بسم الله الرحمن الرحیم

وَإِذ تَأَذَّنَ رَبُّکُم لَئِن شَکَرتُم لَأَزیدَنَّکُم ۖ وَلَئِن کَفَرتُم إِنَّ عَذابی لَشَدیدٌ﴿۷ آیه هفتم سوره ابراهیم

امروز جمعه 17 دی، ان شاءالله قراره تا یک ماه بعد (یعنی 17 بهمن) به یاری خدا بهمون 23 نفر اضافه بشه البته این دستگاه محاسباتی ماست و کرم خدا بیش از اینها...

«وَأَطِیعُوا اللّه‏ وَالرَّسُولَ لَعَلَّکُمْ تُرْحَمُونَ» و اطاعت کنید خدا و پیغمبر(ص) را، باشد که مورد رحمت الهى واقع شوید.آیه 132 آل عمران

«وَسَارِعُوا إِلَى مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّکُمْ» و بشتابید به سوی مغفرت پروردگارتان آیه 133 آل عمران

مغفرت و رحمت الهی قرین عمل و کار کردن و تلاشه...

ان شاءالله یه ماه دیگه وقتی بیست و سه نفر اضافه شدن این آیه هارو رو بهشون نشون میدم که بدونن دلیل بودنشون این هاست.... :)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۰۰ ، ۰۲:۴۲
گجله ابن مربی

بسم الله الرحمن الرحیم

تکلیف سوره انشراح : نوشتن دو موقعیت یا کار که برامون سخت بوده و توضیح آسونی هایی که کنارش بوده...

 

علی طاهرپور : 

۱- مثلا ما امتحان داریم سه شنبه خیلی هم سخته ،میدونیم که کتاب سیر تا پیاز خیلی خوب توضیح داده و درس رو ساده کرده و از این کار دشوار سربلند بیرون میایم.

۲-مثلا ما برای رسیدن بهشت ،و سعادت نیاز به خدا داریم ،ولی تنهایی بعضی موقع ها نمیتونیم ادامه بدیم ،در همین اثنا ما امامان و پیامبران رو د رکنار داریم که بخاطر اونا میفهمیم خیلی از کارامون جلو میره واز افتادن به دره جلوگیری میکنن.

 

ایلیا اکبری:
۱-پیاده روی اربعین،که آسونیش چایی و شربت هایی که موکب ها می دن.
۲-رفتن راه مدرسه از خونه،که خیلی طولانی و سخته ،اما اسونیش بودن یونس باهام.

 

سید محسن شاهنگیان:

۱- نماز اول وقت که خیلی سخته اما وقتی آدم انجام میده تا آخر روز خیالش راحته که نمازو خونده و استرسی نداره

 

محمدمقدس: 

۱-وقتی کار سختی رو انجام میدی(مکانیکی) پولی از کارت بدست میاری و خرج خودت وخانوادت می کنی، که هم خودت راحت باشی هم خانوادت. 
۲-ما قبل فوتبال حرکات کششی انجام میدیم که اون لحظه سختی(درد) داره که برای راحتی خودمون در فوتبال انجام میدیم.

 

یونس تفنگدار:

۱-همین چند روز پیش شیمی رو یاد نمی گرفتم از خدا کمک گرفتم بعد یادش گرفتم

 

 

ان شاءالله که با وجود سختی های راه تا ته مسیر باشیم و عاقبت به خیر و روسفید بشیم! 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۰۰ ، ۱۴:۳۹
گجله ابن مربی