بسم الله الرحمن الرحیم
برادرم مشغول ساختن لگویی بود که مدتها پیش از دایی ام کادو گرفته بود! هر بار که می رفتم و بعد وارد اتاق می شدم قسمتی از ایستگاه آتش نشانی را تکمیل کرد بود.
بعد از گذشتن یک روز وقتی دیدم ساعت ها وقت میذاشت و لگو را جور میکرد، حس خوبی داشتم تا اینکه یک دفعه "تق"... انقدر محکم لگو را گرفته بود که یک تیکه اش جدا شد و ریخت، لبخند زدم و گفتم آرومتر انجامش بده و خوشحال از اینکه درس می گیرد از این بازی... که دوباره "تق"... قیافه اش درهم رفته بود... زیرلب بد و بیراه می گفت... "تق"... از کوره در رفت "به جای اینکه لگو آرامش بده بیشتر داره اعصابم رو خورد میکنه" اینبار نگران، نگاهش کردم... رسیده بود به قسمتِ سختِ ساختنِ هلیکوپتر، که دیروز با نساختنش سعی داشت از دستش در برود و امروز خواسته بود این غول را شکست دهد که فعلا مغلوب بود!
نه تنها هلیکوپتر ساخته نشده بود بلکه آن تیکه هایی هم که ساخته بود در اثر ضربه ها، از هم جدا شده بود و در کف اتاق ریخته بود!
من که تکیه داده بودم به دیوار و مشغول کار کردن با لپ تاپ بودم بعد از شنیدن "تقی" دیگر، دیدم برادرم به یکباره دیگه تحمل نکرد و آمد کنارم تکیه داد... همچنان به زمین و زمان بد و بیراه میگفت، ناراحت بود، پایش را بالا می آورد و به زمین می کوبید... کلافه بود...
یک جمله با خنده بیشتر نگفتم: اینو جدی میگم شکست مقدمه پیروزیه...
فکرکنم زیر لب به من هم یک چیزی گفت...
نیم ساعت گذشت... آرومتر شده بود... اینبار با عزمی بیشتر به سراغ قطعه لگوهای جدا شده وسط اتاق رفت... اما باز هم صدا "تق" "تق" بود که پشت سر هم میومد...
سرم را از لپ تاپ در آوردم و یک راهنمایی کردم: خب اول هلیکوپتر را درست کن بعد ایستگاه آتش نشانی را بساز...
استقبال کرد... انجام داد... نا امید نشد...
نصفه ساخته بود که بهم هلیکوپتر رو نشون داد و با خنده گفت : ابوالفضل اینو ببین چطوره؟! خخخ فقط بال نداره :)...
خوشحال بودم، روحیه اش برگشته بود، همین که دوباره رفت سراغ لگو، تسلیم نشد و پیشرفت کرد، کلی خوشحال بودم اما پنهانی... و مشغول لپتاپ شدم...
یک ساعتی گذشت... لبخند رضایت بر صورتش نقش بسته بود، آتش نشانی تکمیل شده بود... با عکس روی کارتن اش فقط کمی فرق می کرد... داشتم از دیدن این صحنه لذت می بردم، خوشحالی برادرم، پیروزیِ بعد از شکست، نتیجه استقامت و صبر،... برادرم بلند شد تا شادی اش را با بقیه تقسیم کند و بلند داد میزد: مامااان مامااان بیا آتش نشانی ام رو ببین
و فردای آن روز داشتم می شنیدم که به دایی ام زنگ زده و از این کادوی خوب تشکر میکنه...
و چه منظره عبرت انگیزی برای من...