والعصر

۶۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «والعصر» ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم

برادرم مشغول ساختن لگویی بود که مدت‌ها پیش از دایی ام کادو گرفته بود! هر بار که می رفتم و بعد وارد اتاق می شدم قسمتی از ایستگاه آتش نشانی را تکمیل کرد بود.
بعد از گذشتن یک روز وقتی دیدم ساعت ها وقت میذاشت و لگو را جور میکرد، حس خوبی داشتم تا اینکه یک دفعه "تق"... انقدر محکم لگو را گرفته بود که یک تیکه اش جدا شد و ریخت، لبخند زدم و گفتم آرومتر انجامش بده و خوشحال از اینکه درس می گیرد از این بازی... که دوباره "تق"... قیافه اش درهم رفته بود... زیرلب بد و بیراه می گفت... "تق"... از کوره در رفت "به جای اینکه لگو آرامش بده بیشتر داره اعصابم رو خورد میکنه" اینبار نگران، نگاهش کردم... رسیده بود به قسمتِ سختِ ساختنِ هلیکوپتر، که دیروز با نساختنش سعی داشت از دست‌ش در برود و امروز خواسته بود این غول را شکست دهد که فعلا مغلوب بود!
نه تنها هلیکوپتر ساخته نشده بود بلکه آن تیکه هایی هم که ساخته بود در اثر ضربه ها، از هم جدا شده بود و در کف اتاق ریخته بود!
من که تکیه داده بودم به دیوار و مشغول کار کردن با لپ تاپ بودم بعد از شنیدن "تقی" دیگر، دیدم برادرم به یکباره دیگه تحمل نکرد و آمد کنارم تکیه داد... همچنان به زمین و زمان بد و بیراه میگفت، ناراحت بود، پایش را بالا می آورد و به زمین می کوبید... کلافه بود...


یک جمله با خنده بیشتر نگفتم: اینو جدی میگم شکست مقدمه پیروزیه...
فکرکنم زیر لب به من هم یک چیزی گفت...

نیم ساعت گذشت... آرومتر شده بود... اینبار با عزمی بیشتر به سراغ قطعه لگوهای جدا شده وسط اتاق رفت... اما باز هم صدا "تق" "تق" بود که پشت سر هم میومد...
سرم را از لپ تاپ در آوردم و یک راهنمایی کردم: خب اول هلیکوپتر را درست کن بعد ایستگاه آتش نشانی را بساز...
استقبال کرد... انجام داد... نا امید نشد...

نصفه ساخته بود که بهم هلیکوپتر رو نشون داد و با خنده گفت : ابوالفضل اینو ببین چطوره؟! خخخ فقط بال نداره :)...
خوشحال بودم، روحیه اش برگشته بود، همین که دوباره رفت سراغ لگو، تسلیم نشد و پیشرفت کرد، کلی خوشحال بودم اما پنهانی... و مشغول لپ‌تاپ شدم...

یک ساعتی گذشت... لبخند رضایت بر صورتش نقش بسته بود، آتش نشانی تکمیل شده بود... با عکس روی کارتن اش فقط کمی فرق می کرد... داشتم از دیدن این صحنه لذت می بردم، خوشحالی برادرم، پیروزیِ بعد از شکست، نتیجه استقامت و صبر،... برادرم بلند شد تا شادی اش را با بقیه تقسیم کند و بلند داد میزد: مامااان مامااان بیا آتش نشانی ام رو ببین
و فردای آن روز داشتم می شنیدم که به دایی ام زنگ زده و از این کادوی خوب تشکر میکنه...

و چه منظره عبرت انگیزی برای من...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۰۳ ، ۲۱:۵۵
گجله ابن مربی

بسم الله الرحمن الرحیم

       ما را مباد از دل طوفان گریختن                      ننگ است از میانه ی میدان گریختن

از خط خون بخوان که نبوده ست رسم ما           از پاسخ ندای شهیدان،گریختن

بعضی مواقع خسته میشیم... استراحت میکنیم... سرعتمون رو کم میکنیم... کمتر کار میکنیم... کمتر حوصله داریم و... اما بعضی افراد و بعضی موقعیت ها  میتونن ما رو نه به سرعت اولیه که به سرعت بیشتری هم برسونن، فقط کافیه قدر اون افراد و قدر اون لحظات رو بدونیم!

مثل آتش کم سویی که با هیزم، جان دوباره بهش بدن، مثل ساعتی که باتری های نو بهش بدن، مثل مملکتی که برسه به 22 بهمن...

پس باید برنامه ریزی کنیم، فکر کنیم و قرآن بخونیم «و الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا و ان الله لمع المحسنین»

 باید اول جهاد کنیم و باور به جهاد داشته باشیم و هم زمان باید طوری با یکدیگر رفتار کنیم که بشویم همان فردی که برادرش را برای جهاد مجهز و آماده می کند، بشویم همانی که به برادرش سرعت می بخشد، بشویم همان برادری که واقعا حق برادری را برای برادرش تمام می کند!

باید واقعا برای هم «برادر» باشیم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۰۳ ، ۱۵:۴۷
گجله ابن مربی

بسم الله الرحمن الرحیم

و الحمدلله رب العالمین 

دومین شماره از نشریه والعصر در سالروز میلاد با سعادت حضرت حجت، امام زمان ارواحنا فداه در نیمه شعبان منتشر و تقدیم شد. 

در این شماره از نشریه پرداختیم به واژه "صبر" در قرآن و کلام رهبری و همچنین موضوعات دیگر که توسط دانش آموزانِ بسیجیِ مسجد امام حسین(ع) نوشته و مکتوب شده است.

ان شاءالله که بتوانیم گامی مهم برای ظهور حضرتش و سربازی موثر برایشان باشیم.

 

 

دانلود فایل pdf نشریه والعصر شماره دوم نشریه والعصر 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۰۲ ، ۰۱:۰۰
گجله ابن مربی

بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 

شماره اول نشریه دانش آموزی والعصر که بدست بسیجیان و دانش آموزان مسجد امام حسین (ع) آماده شده و در خدمت علاقمندان به حوزه فرهنگ انقلاب اسلامی قرار گرفته است. در پرونده ویژه این شماره از نشریه پرداختیم به واژه "جهاد" در کلام ائمه و امامین انقلاب.

امیدواریم تا بتوانیم قدمی در راه رسیدن به آرمانهای انقلاب اسلامی که همان اعتلای کلمه حق و رسیدن به تمدن نوین اسلامی است، برداریم و سرباز حقیقی امام زمان(عج) محسوب شویم.

 

دانلود فایل pdf نشریه والعصر شماره اول نشریه والعصر

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۰۲ ، ۱۵:۴۴
گجله ابن مربی

بسم الله الرحمن الرحیم

« قدر لحظات جوانی خود را بدانید و مواظب باشید هرگز جز برای رضای خدا کاری نکنید. »

انسان وقتی برای رضای خدا کار میکند از اینکه کارش به نتیجه نرسد ناراحت نمیشود، از اینکه کارش خیلی سر و صدا کند و توی چشم دیگران برود هم خوشحال نمیشود؛ ملاک خوشحالی و نارحتی اش در رضایت خدا است...

و این خود یعنی صبر، وقتی با دو کنایه و تشرِ دیگران خودت را نبازی و ناراحت نشوی و به کارت ادامه بدهی و کارت را انجام بدهی یعنی آدم صبوری هستی...صبر یعنی همین یعنی استقامت تا حصول نتیجه... و نتیجه ما چیزی نیست جز رضای خدا.

پس وقتی برای رضای خدا کار کنیم ، دیگر ناراحتی و خوشحالی مان بسته به رضایت خداست و نه دیگر عوامل که در شکست هم اگر رضای خداست ما آن را طالبیم و از موانع سر راه نمیترسیم و چون کار برای رضای خداست حتی با شکست های مادیِ دنیوی هم دلسرد نمیشویم و به کارمان ادامه میدهیم و همین میشود صبر!

و چقدر حرف نگفته است "صبر" . . .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۰۲ ، ۰۰:۰۲
گجله ابن مربی

داستان قرآنی

بسم الله الرحمن الرحیم

الهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 

امیر علی و آرمان در آزمون های ورودی به تیم موفقی که در صدر جدول قرار داشت قبول شدند .

تیمی که امیر علی و آرمان در آن قبول شده بودند قوانینی داشت به عبارتی اینکه تمام بازیکنان باید زیر نظر کارشناس باشند مثلاً راس ساعت ۱۰شب باید بخوابند ،از خوردن غذاهای چرب باید دوری میکردند و...

پس از اینکه امیر علی و آرمان متوجه شدند که در تست قبول شده اند سریع تمام فرم هارا پر کرده و موافقت خود را با قوانین اعلام کردند.

آرمان هم که فکر میکرد همینکه بگوید من موافقم کار تمام است همچنان مثل قبل به خوردن غذا های رنگانگ ادامه داد .

اما اوضاع امیر علی آنچنان نبود ،از قوانین پیروی می‌کرد و می‌دانست که حالا که تازه وارد است بیشتر در دید است...

روز پیش از تمرین خبر خوشگذرانی ها ی آرمان به گوش کارشناس تغذیه ومربی رسید؛فردا که آرمان به باشگاه رفت مدیر باشگاه جلوی در نشسته بود؛ حسابی عصبانی بود ؛ارمان رو برد توی اتاقش ،

_دیشب چی خوردی؟

ارمان هم که دیشب پیتزا خورده بود شروع کرد به عوض کردن بحث

_چی خورده باشم؟

با نگاه چپ چپ مربی متوجه شد که راهی جز راست گفتن نداره گفت :پیتزا

_مگه برنامه غذایی نداری؟

_چرا دارم ،بیخشید!

_حالا این دفعه توبیخ میشی تا بدونی فقط امضای فرم ها برای قبول شرایط کافی نیست ،باید اونها عملی هم انجام بدی ،در ضمن این رو هم بدون که توبیخ بعدی اخراجه!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۰۲ ، ۲۰:۰۲
محمدسبحان سمیع اسکندری

داستان قرآنی

بسم الله الرحمن الرحیم

الهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 

امیر محمد و محمد حسین خانه هایشان در یک کوچه بود و هر روز باهم به مدرسه می رفتند که یک روز صبح امیر محمد از خانه بیرون آمد تا به مدرسه برود ؛اعلامیه ای به در خانه محمد حسین چسبیده و حجله سر کوچه است !

امیر محمد یاد روزهایی افتاد که مادرش از دنیا رفته بود ،چند سال قبل از اینکه محمد حسین و خانواده اش به این محله بیایند ،پارچه های سیاه به در دیوار خانه ،بنر های تسلیت و...همه و همه برایش خاطرات غمناکی را تازه میکرد که حالا همسایه ی محمد حسین در حال لمسش بود.حالا محمد حسین کجاست؟شاید سرما خورده؛من الان به مدرسه نروم تاخیر برایم رد میکنن

تا حالا هم یک ربع جلوی در خانه محمد حسین معطل شدم.

محمد حسین روز بعد هم مدرسه نیامد!

امیر محمد هم برای احوال پرسی به خانه محمد حسین زنگ زد ،از صدای آه و ناله متوجه شد که اتفاقی برای خانواده محمد حسین افتاده ،از حرف هایش پیداست که درس را هم کنار گذاشته...امیرمحمد فکر میکند چگونه محمدحسین غمزده را به مدرسه بیاورد و انگیزه درس خواندن را دوباره به محمدحسین برگرداند...ناگهان فکری به ذهنش می‌رسد و می گوید: راستی محمدحسین آرزوی مادرت که خدا بیامرزدش چه بود؟! 

_مهندسی انرژی اتمی 

_خب مهندسی انرژی اتمی نیاز به تحصیل نداره؟

_چرا ولی با کدوم روحیه؟

_با همون روحیه که من سه سال پیش ادامه تحصیل دادم!

امیر محمد و محمد حسین سال تحصیلی را با یکدیگر به 

اتمام رساندند و پس از چند سال یکدیگر دیدند .

از سر و وضعش پیداست که از لحاظ مالی مشکلی ندارد.

حالا او مهندش انرژی اتمی شده و ارزو ی مادرش را عملی کرده.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۰۲ ، ۱۹:۵۹
محمدسبحان سمیع اسکندری

بسم الله الرحمن الرحیم

زکات علم کتاب "شهاب دین"

روایت داستانی زندگی آیت الله شهاب الدین مرعشی نجفی

کتاب، داستانِ بی نظیر زندگی پر از سختی و زحمت آیت الله مرعشی نجفی است که پدرش شمس الدین تمام سعی خود را کرد تا پسرش عالِم شود و همینطور هم شد... مادرش هم تا میتوانست از خود مواظبت کرد، همیشه با وضو به فرزندش شیر میداد، شب ها مشغول عبادت بود و دعا میکرد پسرش روزی جزو علمای اسلام شود و هرکاری برای بهتر تربیت شدن فرزندش انجام میداد. "شهاب الدین " یکی از اسم هایی بود که اساتید شمس الدین پیشنهاد کردند و او این چنین گفت: « ان شاءالله که چونان شهاب بر آسمان تشیع بدرخشد »

شهاب الدین تمام زندگی اش را وقف علم و تحصیل و کتاب کرده است. زندگیِ سختش، برای تحصیل علم شیعه و خواندن کتاب ها و جمع آوری کتاب های خطی است. (حتی برای محافظت از یک کتاب خطی قدیمی به زندان هم افتادند.) اصلا کتاب را که میخوانی هر لحظه عشق آیت الله به کتاب را میبینی و تازه میفهمی عشقِ کتاب بودن یعنی چه ... یک پاره از کتاب را بخوانید عشق را:

استاد نگاهی به کتاب های شهاب انداخت. کشف اللغات و الصطلاحات علامه عبدالرحیم هندی بهاری به چشمش خورد. کتاب را برداشت و ورق زد. نوشته پشت جلد کتاب توجهش را جلب کرد.
" در صبح روزه 21 ذوالقعده، به مبلغ بیست روپیه(اجرت دو سال نماز به نیابت از مرحوم میرزا محمد بزاز تهرانی) این کتاب را خریدم. در حالی این جملات را مینویسم که گرسنه ام و بیست ساعت است نتوانسته ام چیزی برای خوردن تهیه کنم. فرج الله عن کل مکروب. شهاب الدین مرعشی نجفی"

از زمان تولدش تا جوانی در نجف بود، زندگی علمایی را بشخصه ندیده ام و فقط در این کتاب توانستم بخوانم که چه زحمت ها و چه سختی ها دارد و البته چه عشق و صفا و صمیمیت و آرامشی در زندگی...! تا نجف بود یا کتاب میخواند و یا پای درس اساتید می نشست؛ پیش اکثر علمای آن روز شاگردی کرده بود، روزی تصمیم میگیرد به سامرا برود ، بعد از فوت مادرش زندگی برایش سخت شده بود این بود که بقچه ای بست و عازم سفر شد تا به شاگردی دیگر اساتید جهان اسلام برود، البته بسیاری از شیعیان نشستن پای درس اهل سنت را جایز نمیدانستند اما شهاب الدین بی اعتنا به این حرف ها، در جست و جوی دانش بود و هرکس علمی داشت در برابر او زانو میزد و می آموخت.

بعد از فوت پدرش و تا میان سالی(30 سالگی) در نجف بود، بعد عازم ایران میشود تا به اقوام سری بزند و بعد از یکی دو سال که در قم هم درس میداد و هم درس می آموخت تصمیم میگرد به شهر آب و اجدادی اش یعنی نجف بر گردد اما شیخ عبدالکریم حائری به او وظیفه اش را گفت، گفت آقای مرعشی شما باید در ایران بمانید ، نجف مانند شما کم ندارد، اما این حوزه علمیه تازه کار به امثال شما نیازمند است. ... آقای مرعشی وظیفه شما امروز ماندن در قم و تدریس در این شهر است. طلبه های ایران به سختی می توانند به عراق بیایند. شما عصاره اساتید عراقید. راضی نباشید این جوان ها راهی غربت نجف شوند و .... من و ظیفه تان را گفتم و از شما خواهش میکنم که بمانید و شیعیان امیرالمومنین را یاری کنید.

این میشود که وظیفه، او را تا آخر عمر از سرزمین نجف جدا میکند، سرزمینی که تا وقتی آنجا بود زیر سایه پدرانه امیرالمومنین بود و هرجا دلش می گرفت سر به ضریح میگذاشت، سرزمینی که در کودکی زمانی خواندن و نوشتن آموخت که روبه حرم کنار پدر نشسته بود، « برای نوشتن هر حرف ابتدا به ضریح حضرت نگاه کن، سپس حروف را بنویس» هر حرف ، با محبت امیرالمونین بر قلب شهاب و صفحه کاغذ حک می شد. برایش دوری از این سرزمین سخت بود و شوق انجام وظیفه او را در قبال این سختی مقاوم میکرد.

تنگی معاش همیشه همراهش بود چه در نجف که وضعیت خیلی سخت تری داشت و چه در قم ... اما با این حال و من یتق الله یجعل له مخرجا ... بابت جهزیه دخترش و حتی برای ازدواجِ خودش ذره ای دستش را جلوی کسی دراز نکرد، خدا خودش برایش جور میکرد ( چگونگی اش را در کتاب دنبال کنید)... خدا برای کسی جور میکرد که تمام زندگی اش را وقف علم کرده بود و حاجاتش را جز از خدا ( بواسطه معصومین) نخواسته بود.  

زندگی آیت الله مرعشی نجفی هم پر است از توسل و دیدار او با امامان و اهل بیت( علیهم السلام) که یک مثالش شعر معروف علی ای همای رحمت شهریار است(فیلم آخر مطلب را ببینید) و پر است از کمک خواستن ها و دیدن کمک های الهی . . .

و در آخر بخشی از کتاب:

شهاب نسخه المحیط را با خط سیدحیدر در کتابخانه اش داشت و شوق دیدن این کتاب نفیس مرد فرانسوی را به قم کشانده بود. برق شادی به وضوح در چشمانش دیده میشد، هانری کربن با شوقی که فقط در شیفتگان کتاب میشود دید، روی جلد کتاب دست کشید و کتاب را مقابل صورتش گرفت. بعد از دقایقی نگاهی به شهاب کرد و گفت : اجازه می دهید مدتی این کتاب را با خودم ببرم؟ شهاب خندید و گفت :
الا مستعیر الکتب دعنی / فان اعارتی للکتب عار
فمحبوبی من الدنیا کتابی/ و هل رایت محبوبا بعار؟
(ای کسی که از من کتاب امانت میخواهی/ مرا رها کن که امانت دادن کتاب ننگ است
محبوب من در این دنیا کتاب است/ آیا کسی محبوب خود را به کسی امانت می دهد؟)

دریافت 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۰۲ ، ۱۶:۳۷
گجله ابن مربی


الهم صلی علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم 
 یک پروژه ی عمرانی بزرگ که ساختن مسجد بزرگی  برای برگزاری نماز جمعه بود  به شرکتی که اکثر پروژه ها را قبول می‌کرد پیشنهاد شد .
درصورت اتمام پروژه ،شرکت عمرانی معروف می‌شد و پیشرفت می‌کرد.
فردی که برای مذاکره با شهرداری رفته بود همین که متوجه شد شهرداری مبلغ پروژه مسجد را در چند قسط پرداخت می‌کند و مبلغ پروژه هم برای شرکت سود چندانی نداره ،با مسئول واگذاری به تندی برخورد کرد.
مسئول واگذاری پروژه ها هم بهش گفت که چنانچه شما این پروژه رو تموم کنید قطعا مشهور میشید و باقی پروژه های شهرداری هم به شما سپرده میشه،اما گوش مذاکره کننده بدهکار نبود و عصبانی تر شد و حتی با مسئول شهرداری دعوا کرد .
مسئول شهرداری هم شخص مذاکره کننده رو بیرون انداخت و با یک شرکت عمرانی دیگه تماس گرفت و مسئول مذاکره کننده هم با مسئول شهرداری برای روز بعد قرار گذاشت .
روز بعد،پس از سلام و خوش بشی مختصر مسئول شهرداری مشغول توضیح دادن وضعیت شد .
همین که مسئول شرکت از وضعیت با خبر شد ؛بدون اینکه از نحوه پرداخت و میزان بودجه ای که برای این پروژه در نظر گرفته شده بود ،پروژه را قبول کرد.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۹:۵۸
محمدسبحان سمیع اسکندری

بسم الله الرحمن الرحیم

الهم صلی على محمد و آل محمد و عجل فرجهم

در دوران صدر اسلام روستای کوچکی به نام عروه  بود که با مکه فاصله زیادی نداشت ولی اقوام روستایی در نزدیک آنها اجرام آسمانی و بت های ساخته شده به دست خود را عبادت می‌کردند .
اهالی عروه که از باطل بودن عقاید روستا های اطراف آگاه بودند و از پیدایش دینی یکتا پرست با خبر شدند اقدام به مسلمان شدن کردند و مسلمان شدند .
آنان که از وعده الهی باخبر شده بودند تلاش کردند که با روستا هایی که انهارا احاطه کرده بودند و اشیا و اجرام را عبادت می‌کردند ،ارتباط بر قرار کنند،پس سواری به یکی از روستا ها ،روستای حریبه فرستادند تا پیام دوستی میان دو آبادی باشد.
اشرافیان روستای حریبه که از قوانین اسلام با خبر بودند و متوجه شدند اهالی عروه مسلمان هستند به این فکر افتادند که حتما پس از مسلمان شدن اهالی حریبه بساط قمار و ربای آنها  بر هم بخورد؛سریعا سوار هایی به حرام خور های آبادی های نزدیک عروه فرستادند تا آنها را از مقصود اهالی عروه با خبر کنند .
اهالی عروه هم که متوجه این کار بزرگان حریبه شدند جلسه ای گذاشتند و به مشورت مشغول شدند:
_اگر با آنها به تندی رفتار کنیم ممکن است به ما حمله کنند
_ولی اگر از هدایت آنها دست بکشیم دنیا و آخرت آنان را به تباهی کشانده ایم 
ناگهان عبدالله یکی از بزرگان قبیله سخن را شروع کرد
_سستى نکنید وکافران رابه آشتى مخوانید که شما برترید و خدا با شماست .

فردای آن روز  عبدالله  پسرانش را به دنبال سواران حریبه ای فرستاد تا انها را از حق با خبر کنند و بدین وسیله متوفقشان سازند .
نفوذی های حریبه ای در عروه هم که از قصد عبدالله متوجه شدند خبر را به حریبه بردند و به پشتیبانی سواران پیشین،لشگر فرستادند .
پسران عبدالله هم که با سواران مشغول صحبت و تلاش بودند لشگر پشت سر سواران را دیدند که به سمت عروه میروند و از برتری چندین برابری آنان بر کل جوانان آبادی عروه،با خبر شدند و  این خبر را آوردند .
عبدالله در وسط آبادی ایستاد و گفت :جوانان عروه ای لشگری با تعدادی حدودا دوبرابر جوانان ما به سمت ما می آیند ،کمک کنید وگرنه مارا تار و مار می‌کنند!
_اگر با آنها بجنگیم کل جوانان روستا از بین میروند و دیگر آینده ای برای عروه نمی ماند .
_ان ینصرک الله تنصرکم 
_اگر خدا تورا یاری می‌کند با پسرانت به جنگ آنها برو 
عبدالله هم که از این جواب او تعجب نکرد با شجاعت به سمت لشگری که از سوی حریبه آمده بود رفتند.
فرمانده لشگر حریبه برای عبد الله سواری فرستاد تا با عبدالله از سوی قدرت صحبت کند و عبدالله و پسرانش را تحقیر کند تا هم لشگرحریبه تلفات ندهند و عبدالله و پسرانش هم تهدید کنند تا دیگر به فکر دعوت کردن دیگران به اسلام نباشد.
عبدالله هم که با قوانین اسلام اشنا بود آنها را به آشتی نخواند و سوار را پس فرستاد با این پیام که من هرگز از دعوت به اسلام دست بر نمی دارم .
فرمانده لشگر حریبه هم که پیام سوار را شنید فرمان حمله را صادر کرد .
سپاهیان تا شروع به حمله کردند باد شدیدی شروع به وزیدن کرد و سپاه حریبه در طوفانی از شن غرق شدند

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۱:۱۱
محمدسبحان سمیع اسکندری