والعصر

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

داستان قرآنی

بسم الله الرحمن الرحیم

الهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 

امیر علی و آرمان در آزمون های ورودی به تیم موفقی که در صدر جدول قرار داشت قبول شدند .

تیمی که امیر علی و آرمان در آن قبول شده بودند قوانینی داشت به عبارتی اینکه تمام بازیکنان باید زیر نظر کارشناس باشند مثلاً راس ساعت ۱۰شب باید بخوابند ،از خوردن غذاهای چرب باید دوری میکردند و...

پس از اینکه امیر علی و آرمان متوجه شدند که در تست قبول شده اند سریع تمام فرم هارا پر کرده و موافقت خود را با قوانین اعلام کردند.

آرمان هم که فکر میکرد همینکه بگوید من موافقم کار تمام است همچنان مثل قبل به خوردن غذا های رنگانگ ادامه داد .

اما اوضاع امیر علی آنچنان نبود ،از قوانین پیروی می‌کرد و می‌دانست که حالا که تازه وارد است بیشتر در دید است...

روز پیش از تمرین خبر خوشگذرانی ها ی آرمان به گوش کارشناس تغذیه ومربی رسید؛فردا که آرمان به باشگاه رفت مدیر باشگاه جلوی در نشسته بود؛ حسابی عصبانی بود ؛ارمان رو برد توی اتاقش ،

_دیشب چی خوردی؟

ارمان هم که دیشب پیتزا خورده بود شروع کرد به عوض کردن بحث

_چی خورده باشم؟

با نگاه چپ چپ مربی متوجه شد که راهی جز راست گفتن نداره گفت :پیتزا

_مگه برنامه غذایی نداری؟

_چرا دارم ،بیخشید!

_حالا این دفعه توبیخ میشی تا بدونی فقط امضای فرم ها برای قبول شرایط کافی نیست ،باید اونها عملی هم انجام بدی ،در ضمن این رو هم بدون که توبیخ بعدی اخراجه!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۰۲ ، ۲۰:۰۲
محمدسبحان سمیع اسکندری

داستان قرآنی

بسم الله الرحمن الرحیم

الهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 

امیر محمد و محمد حسین خانه هایشان در یک کوچه بود و هر روز باهم به مدرسه می رفتند که یک روز صبح امیر محمد از خانه بیرون آمد تا به مدرسه برود ؛اعلامیه ای به در خانه محمد حسین چسبیده و حجله سر کوچه است !

امیر محمد یاد روزهایی افتاد که مادرش از دنیا رفته بود ،چند سال قبل از اینکه محمد حسین و خانواده اش به این محله بیایند ،پارچه های سیاه به در دیوار خانه ،بنر های تسلیت و...همه و همه برایش خاطرات غمناکی را تازه میکرد که حالا همسایه ی محمد حسین در حال لمسش بود.حالا محمد حسین کجاست؟شاید سرما خورده؛من الان به مدرسه نروم تاخیر برایم رد میکنن

تا حالا هم یک ربع جلوی در خانه محمد حسین معطل شدم.

محمد حسین روز بعد هم مدرسه نیامد!

امیر محمد هم برای احوال پرسی به خانه محمد حسین زنگ زد ،از صدای آه و ناله متوجه شد که اتفاقی برای خانواده محمد حسین افتاده ،از حرف هایش پیداست که درس را هم کنار گذاشته...امیرمحمد فکر میکند چگونه محمدحسین غمزده را به مدرسه بیاورد و انگیزه درس خواندن را دوباره به محمدحسین برگرداند...ناگهان فکری به ذهنش می‌رسد و می گوید: راستی محمدحسین آرزوی مادرت که خدا بیامرزدش چه بود؟! 

_مهندسی انرژی اتمی 

_خب مهندسی انرژی اتمی نیاز به تحصیل نداره؟

_چرا ولی با کدوم روحیه؟

_با همون روحیه که من سه سال پیش ادامه تحصیل دادم!

امیر محمد و محمد حسین سال تحصیلی را با یکدیگر به 

اتمام رساندند و پس از چند سال یکدیگر دیدند .

از سر و وضعش پیداست که از لحاظ مالی مشکلی ندارد.

حالا او مهندش انرژی اتمی شده و ارزو ی مادرش را عملی کرده.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۰۲ ، ۱۹:۵۹
محمدسبحان سمیع اسکندری


الهم صلی علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم 
 یک پروژه ی عمرانی بزرگ که ساختن مسجد بزرگی  برای برگزاری نماز جمعه بود  به شرکتی که اکثر پروژه ها را قبول می‌کرد پیشنهاد شد .
درصورت اتمام پروژه ،شرکت عمرانی معروف می‌شد و پیشرفت می‌کرد.
فردی که برای مذاکره با شهرداری رفته بود همین که متوجه شد شهرداری مبلغ پروژه مسجد را در چند قسط پرداخت می‌کند و مبلغ پروژه هم برای شرکت سود چندانی نداره ،با مسئول واگذاری به تندی برخورد کرد.
مسئول واگذاری پروژه ها هم بهش گفت که چنانچه شما این پروژه رو تموم کنید قطعا مشهور میشید و باقی پروژه های شهرداری هم به شما سپرده میشه،اما گوش مذاکره کننده بدهکار نبود و عصبانی تر شد و حتی با مسئول شهرداری دعوا کرد .
مسئول شهرداری هم شخص مذاکره کننده رو بیرون انداخت و با یک شرکت عمرانی دیگه تماس گرفت و مسئول مذاکره کننده هم با مسئول شهرداری برای روز بعد قرار گذاشت .
روز بعد،پس از سلام و خوش بشی مختصر مسئول شهرداری مشغول توضیح دادن وضعیت شد .
همین که مسئول شرکت از وضعیت با خبر شد ؛بدون اینکه از نحوه پرداخت و میزان بودجه ای که برای این پروژه در نظر گرفته شده بود ،پروژه را قبول کرد.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۹:۵۸
محمدسبحان سمیع اسکندری

بسم الله الرحمن الرحیم

الهم صلی على محمد و آل محمد و عجل فرجهم

در دوران صدر اسلام روستای کوچکی به نام عروه  بود که با مکه فاصله زیادی نداشت ولی اقوام روستایی در نزدیک آنها اجرام آسمانی و بت های ساخته شده به دست خود را عبادت می‌کردند .
اهالی عروه که از باطل بودن عقاید روستا های اطراف آگاه بودند و از پیدایش دینی یکتا پرست با خبر شدند اقدام به مسلمان شدن کردند و مسلمان شدند .
آنان که از وعده الهی باخبر شده بودند تلاش کردند که با روستا هایی که انهارا احاطه کرده بودند و اشیا و اجرام را عبادت می‌کردند ،ارتباط بر قرار کنند،پس سواری به یکی از روستا ها ،روستای حریبه فرستادند تا پیام دوستی میان دو آبادی باشد.
اشرافیان روستای حریبه که از قوانین اسلام با خبر بودند و متوجه شدند اهالی عروه مسلمان هستند به این فکر افتادند که حتما پس از مسلمان شدن اهالی حریبه بساط قمار و ربای آنها  بر هم بخورد؛سریعا سوار هایی به حرام خور های آبادی های نزدیک عروه فرستادند تا آنها را از مقصود اهالی عروه با خبر کنند .
اهالی عروه هم که متوجه این کار بزرگان حریبه شدند جلسه ای گذاشتند و به مشورت مشغول شدند:
_اگر با آنها به تندی رفتار کنیم ممکن است به ما حمله کنند
_ولی اگر از هدایت آنها دست بکشیم دنیا و آخرت آنان را به تباهی کشانده ایم 
ناگهان عبدالله یکی از بزرگان قبیله سخن را شروع کرد
_سستى نکنید وکافران رابه آشتى مخوانید که شما برترید و خدا با شماست .

فردای آن روز  عبدالله  پسرانش را به دنبال سواران حریبه ای فرستاد تا انها را از حق با خبر کنند و بدین وسیله متوفقشان سازند .
نفوذی های حریبه ای در عروه هم که از قصد عبدالله متوجه شدند خبر را به حریبه بردند و به پشتیبانی سواران پیشین،لشگر فرستادند .
پسران عبدالله هم که با سواران مشغول صحبت و تلاش بودند لشگر پشت سر سواران را دیدند که به سمت عروه میروند و از برتری چندین برابری آنان بر کل جوانان آبادی عروه،با خبر شدند و  این خبر را آوردند .
عبدالله در وسط آبادی ایستاد و گفت :جوانان عروه ای لشگری با تعدادی حدودا دوبرابر جوانان ما به سمت ما می آیند ،کمک کنید وگرنه مارا تار و مار می‌کنند!
_اگر با آنها بجنگیم کل جوانان روستا از بین میروند و دیگر آینده ای برای عروه نمی ماند .
_ان ینصرک الله تنصرکم 
_اگر خدا تورا یاری می‌کند با پسرانت به جنگ آنها برو 
عبدالله هم که از این جواب او تعجب نکرد با شجاعت به سمت لشگری که از سوی حریبه آمده بود رفتند.
فرمانده لشگر حریبه برای عبد الله سواری فرستاد تا با عبدالله از سوی قدرت صحبت کند و عبدالله و پسرانش را تحقیر کند تا هم لشگرحریبه تلفات ندهند و عبدالله و پسرانش هم تهدید کنند تا دیگر به فکر دعوت کردن دیگران به اسلام نباشد.
عبدالله هم که با قوانین اسلام اشنا بود آنها را به آشتی نخواند و سوار را پس فرستاد با این پیام که من هرگز از دعوت به اسلام دست بر نمی دارم .
فرمانده لشگر حریبه هم که پیام سوار را شنید فرمان حمله را صادر کرد .
سپاهیان تا شروع به حمله کردند باد شدیدی شروع به وزیدن کرد و سپاه حریبه در طوفانی از شن غرق شدند

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۱:۱۱
محمدسبحان سمیع اسکندری

 

بسم الله الرحمن الرحیم 

اللهم صلی علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم 

روزی در یک کلاس دو دانش آموز با هم رقابت درسی داشتند دانش آموز اولی علی بود که مادرش مریض بود و باید از او مراقبت می کرد و دانش آموز دومی آرشام بود که صرفا به جهت پولدار شدن درس می خوام امتحانات پایان سال با تمام کلی خوانی هایی شروع شد امتحان ریاضی یک روز بیشتر وقت برای خواندن نداشتروز قبل پدر علی  با عجله به دنبال او امد و او را برد به بیمارستان جهت ترخیص مادرش ببرد. علی کتاب ریاضی همراهش نبود. از آن ساعتی که از مدرسه  آمد تا تا نیمه های شب در بیمارستان بود تا به خانه برگشت تا اذان صبح درست کند اما نتوانست در دو فصل آخر را بخواند . 

موقع امتحانات بیشتر بارم ها از فصل های آخر آمده بود و آنها را نخوانده بود. 

پس از امتحان نمرات را که دریافت کردن نمره ریاضی از همه کمتر بود با خودش  آیه دوم سوره محمد صلی الله علیه و آله را تکرار کرد و گفت :پس وعده  الهی چه شد

معلم قرآن او، که متوجه این موضوع شد آیه ۲۴سوره محمد(ص)را برای او یاد آوری کرد .
علی اول متوجه دلیل یاد آوری این آیه نشد اما پس از این که به خانه برگشت و مادرش را سالم و روی پایش دید متوجه شد که رسالت او سلامت مادرش بود.

 

با تشکر.یا علی مدد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۶:۵۰
محمدسبحان سمیع اسکندری