والعصر

۳۵ مطلب توسط «گجله ابن مربی» ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم

برادرم مشغول ساختن لگویی بود که مدت‌ها پیش از دایی ام کادو گرفته بود! هر بار که می رفتم و بعد وارد اتاق می شدم قسمتی از ایستگاه آتش نشانی را تکمیل کرد بود.
بعد از گذشتن یک روز وقتی دیدم ساعت ها وقت میذاشت و لگو را جور میکرد، حس خوبی داشتم تا اینکه یک دفعه "تق"... انقدر محکم لگو را گرفته بود که یک تیکه اش جدا شد و ریخت، لبخند زدم و گفتم آرومتر انجامش بده و خوشحال از اینکه درس می گیرد از این بازی... که دوباره "تق"... قیافه اش درهم رفته بود... زیرلب بد و بیراه می گفت... "تق"... از کوره در رفت "به جای اینکه لگو آرامش بده بیشتر داره اعصابم رو خورد میکنه" اینبار نگران، نگاهش کردم... رسیده بود به قسمتِ سختِ ساختنِ هلیکوپتر، که دیروز با نساختنش سعی داشت از دست‌ش در برود و امروز خواسته بود این غول را شکست دهد که فعلا مغلوب بود!
نه تنها هلیکوپتر ساخته نشده بود بلکه آن تیکه هایی هم که ساخته بود در اثر ضربه ها، از هم جدا شده بود و در کف اتاق ریخته بود!
من که تکیه داده بودم به دیوار و مشغول کار کردن با لپ تاپ بودم بعد از شنیدن "تقی" دیگر، دیدم برادرم به یکباره دیگه تحمل نکرد و آمد کنارم تکیه داد... همچنان به زمین و زمان بد و بیراه میگفت، ناراحت بود، پایش را بالا می آورد و به زمین می کوبید... کلافه بود...


یک جمله با خنده بیشتر نگفتم: اینو جدی میگم شکست مقدمه پیروزیه...
فکرکنم زیر لب به من هم یک چیزی گفت...

نیم ساعت گذشت... آرومتر شده بود... اینبار با عزمی بیشتر به سراغ قطعه لگوهای جدا شده وسط اتاق رفت... اما باز هم صدا "تق" "تق" بود که پشت سر هم میومد...
سرم را از لپ تاپ در آوردم و یک راهنمایی کردم: خب اول هلیکوپتر را درست کن بعد ایستگاه آتش نشانی را بساز...
استقبال کرد... انجام داد... نا امید نشد...

نصفه ساخته بود که بهم هلیکوپتر رو نشون داد و با خنده گفت : ابوالفضل اینو ببین چطوره؟! خخخ فقط بال نداره :)...
خوشحال بودم، روحیه اش برگشته بود، همین که دوباره رفت سراغ لگو، تسلیم نشد و پیشرفت کرد، کلی خوشحال بودم اما پنهانی... و مشغول لپ‌تاپ شدم...

یک ساعتی گذشت... لبخند رضایت بر صورتش نقش بسته بود، آتش نشانی تکمیل شده بود... با عکس روی کارتن اش فقط کمی فرق می کرد... داشتم از دیدن این صحنه لذت می بردم، خوشحالی برادرم، پیروزیِ بعد از شکست، نتیجه استقامت و صبر،... برادرم بلند شد تا شادی اش را با بقیه تقسیم کند و بلند داد میزد: مامااان مامااان بیا آتش نشانی ام رو ببین
و فردای آن روز داشتم می شنیدم که به دایی ام زنگ زده و از این کادوی خوب تشکر میکنه...

و چه منظره عبرت انگیزی برای من...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۰۳ ، ۲۱:۵۵
گجله ابن مربی

بسم الله الرحمن الرحیم

       ما را مباد از دل طوفان گریختن                      ننگ است از میانه ی میدان گریختن

از خط خون بخوان که نبوده ست رسم ما           از پاسخ ندای شهیدان،گریختن

بعضی مواقع خسته میشیم... استراحت میکنیم... سرعتمون رو کم میکنیم... کمتر کار میکنیم... کمتر حوصله داریم و... اما بعضی افراد و بعضی موقعیت ها  میتونن ما رو نه به سرعت اولیه که به سرعت بیشتری هم برسونن، فقط کافیه قدر اون افراد و قدر اون لحظات رو بدونیم!

مثل آتش کم سویی که با هیزم، جان دوباره بهش بدن، مثل ساعتی که باتری های نو بهش بدن، مثل مملکتی که برسه به 22 بهمن...

پس باید برنامه ریزی کنیم، فکر کنیم و قرآن بخونیم «و الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا و ان الله لمع المحسنین»

 باید اول جهاد کنیم و باور به جهاد داشته باشیم و هم زمان باید طوری با یکدیگر رفتار کنیم که بشویم همان فردی که برادرش را برای جهاد مجهز و آماده می کند، بشویم همانی که به برادرش سرعت می بخشد، بشویم همان برادری که واقعا حق برادری را برای برادرش تمام می کند!

باید واقعا برای هم «برادر» باشیم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۰۳ ، ۱۵:۴۷
گجله ابن مربی

بسم الله الرحمن الرحیم

و الحمدلله رب العالمین 

دومین شماره از نشریه والعصر در سالروز میلاد با سعادت حضرت حجت، امام زمان ارواحنا فداه در نیمه شعبان منتشر و تقدیم شد. 

در این شماره از نشریه پرداختیم به واژه "صبر" در قرآن و کلام رهبری و همچنین موضوعات دیگر که توسط دانش آموزانِ بسیجیِ مسجد امام حسین(ع) نوشته و مکتوب شده است.

ان شاءالله که بتوانیم گامی مهم برای ظهور حضرتش و سربازی موثر برایشان باشیم.

 

 

دانلود فایل pdf نشریه والعصر شماره دوم نشریه والعصر 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۰۲ ، ۰۱:۰۰
گجله ابن مربی

بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 

شماره اول نشریه دانش آموزی والعصر که بدست بسیجیان و دانش آموزان مسجد امام حسین (ع) آماده شده و در خدمت علاقمندان به حوزه فرهنگ انقلاب اسلامی قرار گرفته است. در پرونده ویژه این شماره از نشریه پرداختیم به واژه "جهاد" در کلام ائمه و امامین انقلاب.

امیدواریم تا بتوانیم قدمی در راه رسیدن به آرمانهای انقلاب اسلامی که همان اعتلای کلمه حق و رسیدن به تمدن نوین اسلامی است، برداریم و سرباز حقیقی امام زمان(عج) محسوب شویم.

 

دانلود فایل pdf نشریه والعصر شماره اول نشریه والعصر

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۰۲ ، ۱۵:۴۴
گجله ابن مربی

بسم الله الرحمن الرحیم

« قدر لحظات جوانی خود را بدانید و مواظب باشید هرگز جز برای رضای خدا کاری نکنید. »

انسان وقتی برای رضای خدا کار میکند از اینکه کارش به نتیجه نرسد ناراحت نمیشود، از اینکه کارش خیلی سر و صدا کند و توی چشم دیگران برود هم خوشحال نمیشود؛ ملاک خوشحالی و نارحتی اش در رضایت خدا است...

و این خود یعنی صبر، وقتی با دو کنایه و تشرِ دیگران خودت را نبازی و ناراحت نشوی و به کارت ادامه بدهی و کارت را انجام بدهی یعنی آدم صبوری هستی...صبر یعنی همین یعنی استقامت تا حصول نتیجه... و نتیجه ما چیزی نیست جز رضای خدا.

پس وقتی برای رضای خدا کار کنیم ، دیگر ناراحتی و خوشحالی مان بسته به رضایت خداست و نه دیگر عوامل که در شکست هم اگر رضای خداست ما آن را طالبیم و از موانع سر راه نمیترسیم و چون کار برای رضای خداست حتی با شکست های مادیِ دنیوی هم دلسرد نمیشویم و به کارمان ادامه میدهیم و همین میشود صبر!

و چقدر حرف نگفته است "صبر" . . .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۰۲ ، ۰۰:۰۲
گجله ابن مربی

بسم الله الرحمن الرحیم

زکات علم کتاب "شهاب دین"

روایت داستانی زندگی آیت الله شهاب الدین مرعشی نجفی

کتاب، داستانِ بی نظیر زندگی پر از سختی و زحمت آیت الله مرعشی نجفی است که پدرش شمس الدین تمام سعی خود را کرد تا پسرش عالِم شود و همینطور هم شد... مادرش هم تا میتوانست از خود مواظبت کرد، همیشه با وضو به فرزندش شیر میداد، شب ها مشغول عبادت بود و دعا میکرد پسرش روزی جزو علمای اسلام شود و هرکاری برای بهتر تربیت شدن فرزندش انجام میداد. "شهاب الدین " یکی از اسم هایی بود که اساتید شمس الدین پیشنهاد کردند و او این چنین گفت: « ان شاءالله که چونان شهاب بر آسمان تشیع بدرخشد »

شهاب الدین تمام زندگی اش را وقف علم و تحصیل و کتاب کرده است. زندگیِ سختش، برای تحصیل علم شیعه و خواندن کتاب ها و جمع آوری کتاب های خطی است. (حتی برای محافظت از یک کتاب خطی قدیمی به زندان هم افتادند.) اصلا کتاب را که میخوانی هر لحظه عشق آیت الله به کتاب را میبینی و تازه میفهمی عشقِ کتاب بودن یعنی چه ... یک پاره از کتاب را بخوانید عشق را:

استاد نگاهی به کتاب های شهاب انداخت. کشف اللغات و الصطلاحات علامه عبدالرحیم هندی بهاری به چشمش خورد. کتاب را برداشت و ورق زد. نوشته پشت جلد کتاب توجهش را جلب کرد.
" در صبح روزه 21 ذوالقعده، به مبلغ بیست روپیه(اجرت دو سال نماز به نیابت از مرحوم میرزا محمد بزاز تهرانی) این کتاب را خریدم. در حالی این جملات را مینویسم که گرسنه ام و بیست ساعت است نتوانسته ام چیزی برای خوردن تهیه کنم. فرج الله عن کل مکروب. شهاب الدین مرعشی نجفی"

از زمان تولدش تا جوانی در نجف بود، زندگی علمایی را بشخصه ندیده ام و فقط در این کتاب توانستم بخوانم که چه زحمت ها و چه سختی ها دارد و البته چه عشق و صفا و صمیمیت و آرامشی در زندگی...! تا نجف بود یا کتاب میخواند و یا پای درس اساتید می نشست؛ پیش اکثر علمای آن روز شاگردی کرده بود، روزی تصمیم میگیرد به سامرا برود ، بعد از فوت مادرش زندگی برایش سخت شده بود این بود که بقچه ای بست و عازم سفر شد تا به شاگردی دیگر اساتید جهان اسلام برود، البته بسیاری از شیعیان نشستن پای درس اهل سنت را جایز نمیدانستند اما شهاب الدین بی اعتنا به این حرف ها، در جست و جوی دانش بود و هرکس علمی داشت در برابر او زانو میزد و می آموخت.

بعد از فوت پدرش و تا میان سالی(30 سالگی) در نجف بود، بعد عازم ایران میشود تا به اقوام سری بزند و بعد از یکی دو سال که در قم هم درس میداد و هم درس می آموخت تصمیم میگرد به شهر آب و اجدادی اش یعنی نجف بر گردد اما شیخ عبدالکریم حائری به او وظیفه اش را گفت، گفت آقای مرعشی شما باید در ایران بمانید ، نجف مانند شما کم ندارد، اما این حوزه علمیه تازه کار به امثال شما نیازمند است. ... آقای مرعشی وظیفه شما امروز ماندن در قم و تدریس در این شهر است. طلبه های ایران به سختی می توانند به عراق بیایند. شما عصاره اساتید عراقید. راضی نباشید این جوان ها راهی غربت نجف شوند و .... من و ظیفه تان را گفتم و از شما خواهش میکنم که بمانید و شیعیان امیرالمومنین را یاری کنید.

این میشود که وظیفه، او را تا آخر عمر از سرزمین نجف جدا میکند، سرزمینی که تا وقتی آنجا بود زیر سایه پدرانه امیرالمومنین بود و هرجا دلش می گرفت سر به ضریح میگذاشت، سرزمینی که در کودکی زمانی خواندن و نوشتن آموخت که روبه حرم کنار پدر نشسته بود، « برای نوشتن هر حرف ابتدا به ضریح حضرت نگاه کن، سپس حروف را بنویس» هر حرف ، با محبت امیرالمونین بر قلب شهاب و صفحه کاغذ حک می شد. برایش دوری از این سرزمین سخت بود و شوق انجام وظیفه او را در قبال این سختی مقاوم میکرد.

تنگی معاش همیشه همراهش بود چه در نجف که وضعیت خیلی سخت تری داشت و چه در قم ... اما با این حال و من یتق الله یجعل له مخرجا ... بابت جهزیه دخترش و حتی برای ازدواجِ خودش ذره ای دستش را جلوی کسی دراز نکرد، خدا خودش برایش جور میکرد ( چگونگی اش را در کتاب دنبال کنید)... خدا برای کسی جور میکرد که تمام زندگی اش را وقف علم کرده بود و حاجاتش را جز از خدا ( بواسطه معصومین) نخواسته بود.  

زندگی آیت الله مرعشی نجفی هم پر است از توسل و دیدار او با امامان و اهل بیت( علیهم السلام) که یک مثالش شعر معروف علی ای همای رحمت شهریار است(فیلم آخر مطلب را ببینید) و پر است از کمک خواستن ها و دیدن کمک های الهی . . .

و در آخر بخشی از کتاب:

شهاب نسخه المحیط را با خط سیدحیدر در کتابخانه اش داشت و شوق دیدن این کتاب نفیس مرد فرانسوی را به قم کشانده بود. برق شادی به وضوح در چشمانش دیده میشد، هانری کربن با شوقی که فقط در شیفتگان کتاب میشود دید، روی جلد کتاب دست کشید و کتاب را مقابل صورتش گرفت. بعد از دقایقی نگاهی به شهاب کرد و گفت : اجازه می دهید مدتی این کتاب را با خودم ببرم؟ شهاب خندید و گفت :
الا مستعیر الکتب دعنی / فان اعارتی للکتب عار
فمحبوبی من الدنیا کتابی/ و هل رایت محبوبا بعار؟
(ای کسی که از من کتاب امانت میخواهی/ مرا رها کن که امانت دادن کتاب ننگ است
محبوب من در این دنیا کتاب است/ آیا کسی محبوب خود را به کسی امانت می دهد؟)

دریافت 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۰۲ ، ۱۶:۳۷
گجله ابن مربی

بسم الله الرحمن الرحیم

زکات علم کتاب «در مکتب مصطفی»

کتاب به مطالعه روش تربیتی شهید مصطفی صدرزاده پرداخته که بنظرم در کل کتاب خوبیه ولی کتاب های تربیتی دیگه (مثل کتاب های علی صفایی و ایت الله حائری شیرازی ) رو واقعا خیلی برتر میبینم تا این کتاب اما به هر حال نکته های خوبی رو گوش زد میکنه که خیلی خلاصه(و گزینش شده) در ادامه بهش اشاره میکنم :

ویژگی های فردی :

  1. روحیه جهادی: «روحیه جهادی یعنی کار را برای خدا انجام دادن، کار را وظیفه خود دانستن، همه نیرو ها را در راهِ کارِ درست به میدان آوردن؛ این روحیه جهادی است»حضرت آقا

 

  1. پشتکار فوق العاده: «یک اخلاقی که مصطفی داشت می گفت باید به فلان چیز برسم، هدف من این است. برای رسیدن به آن هدف آن قدر تلاش میکرد که واقعا به آن میرسید. یک آدم مصمم لجبازی بود. خیلی پشتکار داشت که به آن قضیه برسد.»

ویژگی های مربی گری:

  1. تنوع مهارت های فردی: یکی از نکات جذاب شهید صدرزاده برای نیروهایش در پایگاه بسیج، همین تسلط اش بر مهارت های مختلف بوده: از غواصی و راپل و کشتی کج تا روانشناسی کودک و ... «اگر کسی نبود، همیشه سخنرانی هیئت را خودش انجام میداد، چون کمتر کسی حاضر بود بیاید سخنرانی کند، خود مصطفی سخنران هیئت هم بود»

فرآیند تربیت

(در فرآیند تربیت شهید یک مثلث با محوریت مسجد ، پایگاه ، هیئت وجود داشته است)( شهید معتقد بود کارتربیتی در مسجد بر کار تربیتی در جاهای دیگر اولویت دارد به همین دلیل ممکن است در آغاز فرآیند تعامل مربی با متربی در جایی غیر از مسجد شکل بگیرد، اما باید این تعامل به مسجد ختم شود.)

  1. ضریب دهی به نقاط مثبت: تاکید و تایید بر نقاط مثبت، مقدمه اصلاح نقاط منفی است. (نمیدانم این جمله از کتاب درست است یا نه؟ اما به هرحال شهید به نقاط مثبت متربی هایش میپرداخته)
  2. تقدم رفتار بر گفتار: در تعامل تربیتی با قشر نوجوان، رفتار مربی مقدم بر گفتار اوست. «نمی آمد مستقیم بگوید که بیایید دنبال حضرت آقا این طور بکنید. مثلا عکس امام یا آقا را روی لباس خاکیَش میزد. ما هم به تبعیت از او این عکس ها را روی لباس هایمان می زدیم./م
  3. پرهیز از وابسته شدن به شخص: «یک هنری که داشت این بود که بچه ها را به مجموعه وابسته کرد نه به شخص»
  4. تقدم قرآن بر دیگر قالب ها: شهید می گفت «بچه ها فردا در قبرتان بگذارند به تو نمی گویند تو بلدی زبان انگلیسی حرف بزنی یا نه؟ میگویند قرآن خواندی؟ با قرآن اخت داشتی؟»
  5. اولویت بندی در انتخاب مخاطب: اولویت داشتن فقرا و مستضعفین / اولویت داشتن مخاطب نوجوان

فرآیند جذب:

  1. انجام کار برای ایجاد حس تعلق: یکی از مهم ترین روش های جذب درگیر کردن مخاطب در یک کار عینی و واقعی است. جذب از طریق زبانی به اندازه جذب از طریق کار میدانی موفق نیست.
  2. محدود نبودن جذب به زمان و مکان: «مثلا می رفت دست در گردن کسی کنار جوی آب نشسته است، می انداخت و میگفت: داداش بیا دو دقیقه رو با ما بد بگذرون»

تثبیت نیروی انسانی

  1.  ارتباط مستمر: متربی باید احساس کند که مربی حاضر است برای او زمان زندگی اش را صرف کند و ارتباط با او اولویت مربی محسوب شود. « ... با هم هیئت، تفریح می رفتیم همه جا باهم بودیم. از وقت خودش میزد که با ما باشد.»
  2. هویت بخشی به نیرو: برای همه اعضا مسئولیت تعریف میکرد، همچنین برای حس گرفتن متربی نسبت به مسئولیت واگذار شده کارت صادر می شد: «بیایید برای شما کارت صادر کنم! با جَو دادن نوجوان را یک کاری میکرد که صد در صد مسئولیت را انجام دهد.»
  3. مطالعه کتاب (کتاب به دلیل آنکه متعدد است و نامحدود امکان پاسخ گویی به نیاز های متنوع متربی را دارد.) ( که یکی از محل هایی هست که باعث میشه متربی وابستگی اش به مربی کمتر شود)
  4. بازی های مشترک: بازی رزمی- دیجیتالی - فکری - بومی محلی و ...
  5. ارتباط مستمر با شهدا(با بیان الگویی از دفاع مقدس): شهید با توجه به اینکه زنده است، توجه به او مایه توجه شهید به متربی است و این امر در تثبیت و رشد انگیزه های متربی در تشکل موثر است. ( از جمله کار ها حضورمستمر در گلزار شهدا ارتباط با خانواده شهدا و جانبازان است)

والسلام علیکم و الرحمه الله و برکاته

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۰۸ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۱:۴۵
گجله ابن مربی

بسم الله الرحمن الرحیم

دیدن رهبری از نزدیک جزو آرزوی های من بوده و البته هنوز هم هست؛ دیدنی که انسان سیر نمیشود،
در هر زمان بین سخنان رهبری که به ساعت نگاه میکردم از ته دل آروز میکردم : زمان صبرکن چرا انقدر سریع میگذری حیف نیست میخواهی چشم مرا از بزرگ ترین مرد جهان اسلام محروم کنی؟

قبل از اینکه آقا بیاید و جلسه شروع شود مردی عمامه به سر آمد و توصیه هایی کرد : یکی از توصیه هایش این بود که لطفا ماسک بزنید. گفتم چشم و ماسکم را که پایین چانه ام بود بالا کشیدم...
یک ساعتی گذشت و ساعت چهارو بیست و پنج دقیقه شد ، حضرت آقا وارد حسینیه شد و جمعیت همه بر روی دوپا ایستاده شعار میدادند: صل علی محمد یاور مهدی آمد و ... / البته یک شعار بخصوص هم داشتیم : آقا جان ارادت تولدت مبارک / بالاخره 29 فروردین و دیدار با دانشجویان مقارن شده بود با تولد رهبری که خودشون اول صحبت هاشون اینجوری میگن : " راجع به تولّد این حقیر، اصلاً قابل اعتنا نیست؛ حادثه‌ی بسیار کم‌اهمّیّت و کوچکی است. " که بعد از این جمله هم دوباره شعار دادیم و سلامتی حضرت آقا صلوات فرستادیم.

از ساعت چهارونیم تا شش ، نماینده تشکل ها صحبت هاشون رو به آقا گفتن و در آخر هر کدام از آقا خواسته ای داشتند : چفیه ، انگشتر ، ابا ، سجاده ؛ قشنگ ترینش خواندن خطبه عقد بود که شادی و لبخندمان رو با دست زدن بروز دادیم.

وقتی نماینده تشکل ها داشتن متن هاشون رو میخوندن حضرت آقا ماسک زده بود و حالا آرزویم از دیدن آقا تغییر کرده بود : خدا کند آقا موقع سخنرانی ماسکش را بردارد . . .
نوشتن حضرت آقا حین صحبت نماینده تشکل ها هم حرف ها دارد و دیدن این صحنه هم شیرینی خاصی برایم به ارمغان آورد.

بعد از صحبت های نماینده تشکل ها که از زمان تخصیص یافته بهشون هم تعدی کردن، حضرت آقا شروع به سخنرانی کردند و صد مرتبه خداروشکر که ماسکشان را برداشتند : اول راجع به ماه رمضان و بعد راجع به دفاع مقدس "من نمیدانم شماها این کتابهای شرح حال شهدا را میخوانید یا نه؛ من میخوانم و اشک میریزم و استفاده میکنم؛ برای من حقیقتاً استفاده دارد. من خیال میکنم شما یکی از کارهایی که میکنید حتماً همین باشد که شرح حال این شهدای عزیز را، بخصوص بعضی‌شان را که خیلی معنویّت دارند، بخوانید"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۱:۵۴
گجله ابن مربی

بسم الله الرحمن الرحیم

زکات علم کتاب «صاعقه ی گناه»

معنی گناه

گناه در اصطلاح دینی و در سخن انبیا یعنی عوائق و موانع راهِ کمال انسان.

پرهیز از گناه، اساسی ترین کارها است. اولین توصیه ی این کسانی که در راه های سلوکی حرکت میکردند به جوان ها این بود که "سعی کنید از گناه اجتناب کنید"

انواع گناه

دو نوع گناه را بررسی کنیم :

یک آن گناهی است که اگر آن گناه در جامعه افشا نشود، ضرری به اجتماع نمیرساند و فقط خود آن گناه کننده ضرر میبیند. که در این جا اسلام دستور نمیدهد که تفحص و تجسس کنید که آیا این آدم در خانه خود چه کار حرامی انجام میدهد (البته که طبق قرآن انسان نباید مرتکب همچین گناهانی بشود: علیکم انفسکم)

دوم آن گناهی است که ضرر آن به اجتماع میرسد که اینجا قانون و دستگاه اجرائی باید وارد شوند.

یک نکته اینجا نهفته است که " خشک و تر باهم می سوزند"
« وَاتَّقُوا فِتْنَةً لَا تُصِیبَنَّ الَّذِینَ ظَلَمُوا مِنْکُمْ خَاصَّةً  و از عذابی بپرهیزید که فقط به ستمکاران از شما نمی رسد.»

یعنی در جامعه گناهانی ممکن است رایج شود و یا افرادی گناهی را مرتکب شوند که نتیجه و عواقب آن به تمام جامعه برسد( فقط به گناهکاران نرسد!) یک جامعه را مثل یک انسان در نظر بگیرید،(دندان را تصور کنید که چیزی را که میجَود گاهی یک چیز سختی است خود دندان میشکند اما گاهی همین دندان غذایی را میخورد که کبد را از کار می اندازد کبد بیچاره چه گناهی داشته؟ تقصیر دندان و دهان است!) همچنان که در انسان یک عضو ممکن است عملی انجام بدهد که بقیه ی اعضا را درگیر کند، در جامعه هم همین جور است، یک عضو ممکن است کاری بکند که همه را درگیر کند. البته شاید شبهه وارد کنید که خدا فرموده:

« مَا أَصَابَکَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللَّهِ  وَمَا أَصَابَکَ مِنْ سَیِّئَةٍ فَمِنْ نَفْسِکَ   آنچه از نیکی به تو رسد، از سوی خداست و آنچه از بدی به تو رسد، از سوی خود توست. » یعنی هرچه بدی میرسد از خود تو بوده که رسیده است!
جوابش را علامه طبابایی (ره) اینگونه میفرمایند:  همین جا هم «فَمِنْ نَفْسِکَ» است، منتها نفس یک موجود وسیعی به نام جامعه است که یک جزئی از او گناهی کرده است.

گناه انواع گونانی دارد یکی نوعش که در دعای کمیل هم آمده است، باعث می شود دعای انسان حبس شود و مستجاب نشود یعنی هرچه دعا کند بی اثر و بی فایده باشد: «اَللّهُمَّ اغْفِرْ لِیَ الذُّنُوبَ الَّتِی تَحْبِسُ الدُّعَاءَ  خدایا ! براى من بیامرز گناهانى که دعا را از مستجاب شدن باز مى دارد»
این بی اثر شدن دعا چگونه فهمیده می شود؟ از اینکه حال دعا از انسان گرفته شود! این عبارت حکمت آمیز شاید برای این باشد:  « أنا مِن أَن أُسلب الدّعاءُ أخوفُ مِن أَن أَسلب الإجابة  از اینکه دعا از من گرفته شود بیشتر می ترسم تا اینکه اجابت از من گرفته شود. »

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۰۲ ، ۰۷:۵۸
گجله ابن مربی

بسم الله الرحمن الرحیم

- من می روم خانه مادربزرگت ، دَرست که تمام شد راه بیفت بیا

صدای پدرم بود که دربین پیوندهای کووالانسی رشته افکارم را بهم ریخت!

- چشم، خداحافظ.

و من مشغول درس شدم . . .

بعد از آنکه توانستم بین الکترون ها، پیوند کووالانسی برقرار کنم، باید حاضر شوم و به سمت خانه مادربزرگ که یک روستا با ما فاصله دارد حرکت کنم.

کتابِ شیمی را میبندم، درِ کمدِ لباس هایم را باز نکرده ام که نگاهم به پازلِ هزار تکه ای که تا نصف بیشترش را ساخته ام می افتد؛ بعد از آن همه درس، پازل واقعا بهترین گزینه ای است که بهم حسِ خوبی میده.

درِ کمد را که نیمه باز بود، می بندم و به سراغ بهترین همدم این روزهایم یعنی پازل میروم.

. . .

قطعه آخر را هم سرجایش میگذارم و تمام!! آنقدر خوشحالم که نمی توانم احساسم را بیان کنم، نگاهی به ساعت میندازم، یک ساعت گذشته و من اصلا نفهمیدم... هوا تاریک شده، سریع لباس هایم را می پوشم و از خانه میزنم بیرون... همین که درِ حیاط را باز میکنم، خشکم می زند!!

یک گرگِ خاکستری که از فرطِ گرسنگی تمام دندان هایش را نشانم می دهد جلوی در ایستاده و زل زده است به من و من مات و مبهوت نگاهش میکنم.

ای کاش بابا اینجا بود اما بابا یک روستا با اینجا فاصله دارد ... گرگ خیزی می کند و آماده پریدن می شود... نفسم بند آمده، یاد کدخدا میفتم...آره کدخدا، کدخدا میتونه گرگ رو دفع کنه...

ناگهان گرگ از زمین جدا می شود و به سمتم می پرد، من هم هرچه در توان دارم در پایم جمع می کنم و با تمامِ نفسی که برایم مانده شروع به دوویدن می کنم...

 از سبزه های جلوی خانه خاله ام می پیچم و کوتاه ترین مسیر تا خانه کدخدا را در پیش میگیرم...

فرصت نگاه کردن به عقب را ندارم اما صدای پای گرگ بلند و بلندتر می شود، به سرکوچه کدخدا می رسم بلند داد میزنم: کدخداااااا، کدخدااااااا

درچوبی باز می شود و کد خدا با عصایش بیرون می آید...

 و ناگهان فریاد می زند: سرت را بدزد و عصایش را به سمتم پرتاب میکند، مینشینم روی زمین و سرم را پایین میگیرم....

عصا درست به گرگ برخورد می کند، گرگ که توقع چنین چیزی را نداشت بر اثر ضربه به زمین میخورد و با همان حالت نگاهی به من میکند از همان نگاه ها که یعنی : این بار قصر در رفتی، دفعه بعدی حالیت میکنم ...

گرگ راهِ آمده را با سرعت بیشتری بر میگردد.

 به کدخدا نگاه میکنم. . .

چه قدر این مرد خدایی است... چه قدر بزرگ است... چه قدر قدرت دارد...

- کدخدا ممنون، نزدیک بود بمیرم.

حالا آغوشِ کدخدا بهترین پناهگاهی بود که میتوانستم اختیار کنم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۰۱ ، ۱۸:۲۴
گجله ابن مربی