داستان قرآنی
بسم الله الرحمن الرحیم
الهم صلی على محمد و آل محمد و عجل فرجهم
در دوران صدر اسلام روستای کوچکی به نام عروه بود که با مکه فاصله زیادی نداشت ولی اقوام روستایی در نزدیک آنها اجرام آسمانی و بت های ساخته شده به دست خود را عبادت میکردند .
اهالی عروه که از باطل بودن عقاید روستا های اطراف آگاه بودند و از پیدایش دینی یکتا پرست با خبر شدند اقدام به مسلمان شدن کردند و مسلمان شدند .
آنان که از وعده الهی باخبر شده بودند تلاش کردند که با روستا هایی که انهارا احاطه کرده بودند و اشیا و اجرام را عبادت میکردند ،ارتباط بر قرار کنند،پس سواری به یکی از روستا ها ،روستای حریبه فرستادند تا پیام دوستی میان دو آبادی باشد.
اشرافیان روستای حریبه که از قوانین اسلام با خبر بودند و متوجه شدند اهالی عروه مسلمان هستند به این فکر افتادند که حتما پس از مسلمان شدن اهالی حریبه بساط قمار و ربای آنها بر هم بخورد؛سریعا سوار هایی به حرام خور های آبادی های نزدیک عروه فرستادند تا آنها را از مقصود اهالی عروه با خبر کنند .
اهالی عروه هم که متوجه این کار بزرگان حریبه شدند جلسه ای گذاشتند و به مشورت مشغول شدند:
_اگر با آنها به تندی رفتار کنیم ممکن است به ما حمله کنند
_ولی اگر از هدایت آنها دست بکشیم دنیا و آخرت آنان را به تباهی کشانده ایم
ناگهان عبدالله یکی از بزرگان قبیله سخن را شروع کرد
_سستى نکنید وکافران رابه آشتى مخوانید که شما برترید و خدا با شماست .
فردای آن روز عبدالله پسرانش را به دنبال سواران حریبه ای فرستاد تا انها را از حق با خبر کنند و بدین وسیله متوفقشان سازند .
نفوذی های حریبه ای در عروه هم که از قصد عبدالله متوجه شدند خبر را به حریبه بردند و به پشتیبانی سواران پیشین،لشگر فرستادند .
پسران عبدالله هم که با سواران مشغول صحبت و تلاش بودند لشگر پشت سر سواران را دیدند که به سمت عروه میروند و از برتری چندین برابری آنان بر کل جوانان آبادی عروه،با خبر شدند و این خبر را آوردند .
عبدالله در وسط آبادی ایستاد و گفت :جوانان عروه ای لشگری با تعدادی حدودا دوبرابر جوانان ما به سمت ما می آیند ،کمک کنید وگرنه مارا تار و مار میکنند!
_اگر با آنها بجنگیم کل جوانان روستا از بین میروند و دیگر آینده ای برای عروه نمی ماند .
_ان ینصرک الله تنصرکم
_اگر خدا تورا یاری میکند با پسرانت به جنگ آنها برو
عبدالله هم که از این جواب او تعجب نکرد با شجاعت به سمت لشگری که از سوی حریبه آمده بود رفتند.
فرمانده لشگر حریبه برای عبد الله سواری فرستاد تا با عبدالله از سوی قدرت صحبت کند و عبدالله و پسرانش را تحقیر کند تا هم لشگرحریبه تلفات ندهند و عبدالله و پسرانش هم تهدید کنند تا دیگر به فکر دعوت کردن دیگران به اسلام نباشد.
عبدالله هم که با قوانین اسلام اشنا بود آنها را به آشتی نخواند و سوار را پس فرستاد با این پیام که من هرگز از دعوت به اسلام دست بر نمی دارم .
فرمانده لشگر حریبه هم که پیام سوار را شنید فرمان حمله را صادر کرد .
سپاهیان تا شروع به حمله کردند باد شدیدی شروع به وزیدن کرد و سپاه حریبه در طوفانی از شن غرق شدند