والعصر

۱۸ مطلب با موضوع «زکات علم» ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم

زکات علم کتاب "شهاب دین"

روایت داستانی زندگی آیت الله شهاب الدین مرعشی نجفی

کتاب، داستانِ بی نظیر زندگی پر از سختی و زحمت آیت الله مرعشی نجفی است که پدرش شمس الدین تمام سعی خود را کرد تا پسرش عالِم شود و همینطور هم شد... مادرش هم تا میتوانست از خود مواظبت کرد، همیشه با وضو به فرزندش شیر میداد، شب ها مشغول عبادت بود و دعا میکرد پسرش روزی جزو علمای اسلام شود و هرکاری برای بهتر تربیت شدن فرزندش انجام میداد. "شهاب الدین " یکی از اسم هایی بود که اساتید شمس الدین پیشنهاد کردند و او این چنین گفت: « ان شاءالله که چونان شهاب بر آسمان تشیع بدرخشد »

شهاب الدین تمام زندگی اش را وقف علم و تحصیل و کتاب کرده است. زندگیِ سختش، برای تحصیل علم شیعه و خواندن کتاب ها و جمع آوری کتاب های خطی است. (حتی برای محافظت از یک کتاب خطی قدیمی به زندان هم افتادند.) اصلا کتاب را که میخوانی هر لحظه عشق آیت الله به کتاب را میبینی و تازه میفهمی عشقِ کتاب بودن یعنی چه ... یک پاره از کتاب را بخوانید عشق را:

استاد نگاهی به کتاب های شهاب انداخت. کشف اللغات و الصطلاحات علامه عبدالرحیم هندی بهاری به چشمش خورد. کتاب را برداشت و ورق زد. نوشته پشت جلد کتاب توجهش را جلب کرد.
" در صبح روزه 21 ذوالقعده، به مبلغ بیست روپیه(اجرت دو سال نماز به نیابت از مرحوم میرزا محمد بزاز تهرانی) این کتاب را خریدم. در حالی این جملات را مینویسم که گرسنه ام و بیست ساعت است نتوانسته ام چیزی برای خوردن تهیه کنم. فرج الله عن کل مکروب. شهاب الدین مرعشی نجفی"

از زمان تولدش تا جوانی در نجف بود، زندگی علمایی را بشخصه ندیده ام و فقط در این کتاب توانستم بخوانم که چه زحمت ها و چه سختی ها دارد و البته چه عشق و صفا و صمیمیت و آرامشی در زندگی...! تا نجف بود یا کتاب میخواند و یا پای درس اساتید می نشست؛ پیش اکثر علمای آن روز شاگردی کرده بود، روزی تصمیم میگیرد به سامرا برود ، بعد از فوت مادرش زندگی برایش سخت شده بود این بود که بقچه ای بست و عازم سفر شد تا به شاگردی دیگر اساتید جهان اسلام برود، البته بسیاری از شیعیان نشستن پای درس اهل سنت را جایز نمیدانستند اما شهاب الدین بی اعتنا به این حرف ها، در جست و جوی دانش بود و هرکس علمی داشت در برابر او زانو میزد و می آموخت.

بعد از فوت پدرش و تا میان سالی(30 سالگی) در نجف بود، بعد عازم ایران میشود تا به اقوام سری بزند و بعد از یکی دو سال که در قم هم درس میداد و هم درس می آموخت تصمیم میگرد به شهر آب و اجدادی اش یعنی نجف بر گردد اما شیخ عبدالکریم حائری به او وظیفه اش را گفت، گفت آقای مرعشی شما باید در ایران بمانید ، نجف مانند شما کم ندارد، اما این حوزه علمیه تازه کار به امثال شما نیازمند است. ... آقای مرعشی وظیفه شما امروز ماندن در قم و تدریس در این شهر است. طلبه های ایران به سختی می توانند به عراق بیایند. شما عصاره اساتید عراقید. راضی نباشید این جوان ها راهی غربت نجف شوند و .... من و ظیفه تان را گفتم و از شما خواهش میکنم که بمانید و شیعیان امیرالمومنین را یاری کنید.

این میشود که وظیفه، او را تا آخر عمر از سرزمین نجف جدا میکند، سرزمینی که تا وقتی آنجا بود زیر سایه پدرانه امیرالمومنین بود و هرجا دلش می گرفت سر به ضریح میگذاشت، سرزمینی که در کودکی زمانی خواندن و نوشتن آموخت که روبه حرم کنار پدر نشسته بود، « برای نوشتن هر حرف ابتدا به ضریح حضرت نگاه کن، سپس حروف را بنویس» هر حرف ، با محبت امیرالمونین بر قلب شهاب و صفحه کاغذ حک می شد. برایش دوری از این سرزمین سخت بود و شوق انجام وظیفه او را در قبال این سختی مقاوم میکرد.

تنگی معاش همیشه همراهش بود چه در نجف که وضعیت خیلی سخت تری داشت و چه در قم ... اما با این حال و من یتق الله یجعل له مخرجا ... بابت جهزیه دخترش و حتی برای ازدواجِ خودش ذره ای دستش را جلوی کسی دراز نکرد، خدا خودش برایش جور میکرد ( چگونگی اش را در کتاب دنبال کنید)... خدا برای کسی جور میکرد که تمام زندگی اش را وقف علم کرده بود و حاجاتش را جز از خدا ( بواسطه معصومین) نخواسته بود.  

زندگی آیت الله مرعشی نجفی هم پر است از توسل و دیدار او با امامان و اهل بیت( علیهم السلام) که یک مثالش شعر معروف علی ای همای رحمت شهریار است(فیلم آخر مطلب را ببینید) و پر است از کمک خواستن ها و دیدن کمک های الهی . . .

و در آخر بخشی از کتاب:

شهاب نسخه المحیط را با خط سیدحیدر در کتابخانه اش داشت و شوق دیدن این کتاب نفیس مرد فرانسوی را به قم کشانده بود. برق شادی به وضوح در چشمانش دیده میشد، هانری کربن با شوقی که فقط در شیفتگان کتاب میشود دید، روی جلد کتاب دست کشید و کتاب را مقابل صورتش گرفت. بعد از دقایقی نگاهی به شهاب کرد و گفت : اجازه می دهید مدتی این کتاب را با خودم ببرم؟ شهاب خندید و گفت :
الا مستعیر الکتب دعنی / فان اعارتی للکتب عار
فمحبوبی من الدنیا کتابی/ و هل رایت محبوبا بعار؟
(ای کسی که از من کتاب امانت میخواهی/ مرا رها کن که امانت دادن کتاب ننگ است
محبوب من در این دنیا کتاب است/ آیا کسی محبوب خود را به کسی امانت می دهد؟)

دریافت 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۰۲ ، ۱۶:۳۷
گجله ابن مربی

بسم الله الرحمن الرحیم

زکات علم کتاب «در مکتب مصطفی»

کتاب به مطالعه روش تربیتی شهید مصطفی صدرزاده پرداخته که بنظرم در کل کتاب خوبیه ولی کتاب های تربیتی دیگه (مثل کتاب های علی صفایی و ایت الله حائری شیرازی ) رو واقعا خیلی برتر میبینم تا این کتاب اما به هر حال نکته های خوبی رو گوش زد میکنه که خیلی خلاصه(و گزینش شده) در ادامه بهش اشاره میکنم :

ویژگی های فردی :

  1. روحیه جهادی: «روحیه جهادی یعنی کار را برای خدا انجام دادن، کار را وظیفه خود دانستن، همه نیرو ها را در راهِ کارِ درست به میدان آوردن؛ این روحیه جهادی است»حضرت آقا

 

  1. پشتکار فوق العاده: «یک اخلاقی که مصطفی داشت می گفت باید به فلان چیز برسم، هدف من این است. برای رسیدن به آن هدف آن قدر تلاش میکرد که واقعا به آن میرسید. یک آدم مصمم لجبازی بود. خیلی پشتکار داشت که به آن قضیه برسد.»

ویژگی های مربی گری:

  1. تنوع مهارت های فردی: یکی از نکات جذاب شهید صدرزاده برای نیروهایش در پایگاه بسیج، همین تسلط اش بر مهارت های مختلف بوده: از غواصی و راپل و کشتی کج تا روانشناسی کودک و ... «اگر کسی نبود، همیشه سخنرانی هیئت را خودش انجام میداد، چون کمتر کسی حاضر بود بیاید سخنرانی کند، خود مصطفی سخنران هیئت هم بود»

فرآیند تربیت

(در فرآیند تربیت شهید یک مثلث با محوریت مسجد ، پایگاه ، هیئت وجود داشته است)( شهید معتقد بود کارتربیتی در مسجد بر کار تربیتی در جاهای دیگر اولویت دارد به همین دلیل ممکن است در آغاز فرآیند تعامل مربی با متربی در جایی غیر از مسجد شکل بگیرد، اما باید این تعامل به مسجد ختم شود.)

  1. ضریب دهی به نقاط مثبت: تاکید و تایید بر نقاط مثبت، مقدمه اصلاح نقاط منفی است. (نمیدانم این جمله از کتاب درست است یا نه؟ اما به هرحال شهید به نقاط مثبت متربی هایش میپرداخته)
  2. تقدم رفتار بر گفتار: در تعامل تربیتی با قشر نوجوان، رفتار مربی مقدم بر گفتار اوست. «نمی آمد مستقیم بگوید که بیایید دنبال حضرت آقا این طور بکنید. مثلا عکس امام یا آقا را روی لباس خاکیَش میزد. ما هم به تبعیت از او این عکس ها را روی لباس هایمان می زدیم./م
  3. پرهیز از وابسته شدن به شخص: «یک هنری که داشت این بود که بچه ها را به مجموعه وابسته کرد نه به شخص»
  4. تقدم قرآن بر دیگر قالب ها: شهید می گفت «بچه ها فردا در قبرتان بگذارند به تو نمی گویند تو بلدی زبان انگلیسی حرف بزنی یا نه؟ میگویند قرآن خواندی؟ با قرآن اخت داشتی؟»
  5. اولویت بندی در انتخاب مخاطب: اولویت داشتن فقرا و مستضعفین / اولویت داشتن مخاطب نوجوان

فرآیند جذب:

  1. انجام کار برای ایجاد حس تعلق: یکی از مهم ترین روش های جذب درگیر کردن مخاطب در یک کار عینی و واقعی است. جذب از طریق زبانی به اندازه جذب از طریق کار میدانی موفق نیست.
  2. محدود نبودن جذب به زمان و مکان: «مثلا می رفت دست در گردن کسی کنار جوی آب نشسته است، می انداخت و میگفت: داداش بیا دو دقیقه رو با ما بد بگذرون»

تثبیت نیروی انسانی

  1.  ارتباط مستمر: متربی باید احساس کند که مربی حاضر است برای او زمان زندگی اش را صرف کند و ارتباط با او اولویت مربی محسوب شود. « ... با هم هیئت، تفریح می رفتیم همه جا باهم بودیم. از وقت خودش میزد که با ما باشد.»
  2. هویت بخشی به نیرو: برای همه اعضا مسئولیت تعریف میکرد، همچنین برای حس گرفتن متربی نسبت به مسئولیت واگذار شده کارت صادر می شد: «بیایید برای شما کارت صادر کنم! با جَو دادن نوجوان را یک کاری میکرد که صد در صد مسئولیت را انجام دهد.»
  3. مطالعه کتاب (کتاب به دلیل آنکه متعدد است و نامحدود امکان پاسخ گویی به نیاز های متنوع متربی را دارد.) ( که یکی از محل هایی هست که باعث میشه متربی وابستگی اش به مربی کمتر شود)
  4. بازی های مشترک: بازی رزمی- دیجیتالی - فکری - بومی محلی و ...
  5. ارتباط مستمر با شهدا(با بیان الگویی از دفاع مقدس): شهید با توجه به اینکه زنده است، توجه به او مایه توجه شهید به متربی است و این امر در تثبیت و رشد انگیزه های متربی در تشکل موثر است. ( از جمله کار ها حضورمستمر در گلزار شهدا ارتباط با خانواده شهدا و جانبازان است)

والسلام علیکم و الرحمه الله و برکاته

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۰۸ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۱:۴۵
گجله ابن مربی

بسم الله الرحمن الرحیم

زکات علم کتاب «صاعقه ی گناه»

معنی گناه

گناه در اصطلاح دینی و در سخن انبیا یعنی عوائق و موانع راهِ کمال انسان.

پرهیز از گناه، اساسی ترین کارها است. اولین توصیه ی این کسانی که در راه های سلوکی حرکت میکردند به جوان ها این بود که "سعی کنید از گناه اجتناب کنید"

انواع گناه

دو نوع گناه را بررسی کنیم :

یک آن گناهی است که اگر آن گناه در جامعه افشا نشود، ضرری به اجتماع نمیرساند و فقط خود آن گناه کننده ضرر میبیند. که در این جا اسلام دستور نمیدهد که تفحص و تجسس کنید که آیا این آدم در خانه خود چه کار حرامی انجام میدهد (البته که طبق قرآن انسان نباید مرتکب همچین گناهانی بشود: علیکم انفسکم)

دوم آن گناهی است که ضرر آن به اجتماع میرسد که اینجا قانون و دستگاه اجرائی باید وارد شوند.

یک نکته اینجا نهفته است که " خشک و تر باهم می سوزند"
« وَاتَّقُوا فِتْنَةً لَا تُصِیبَنَّ الَّذِینَ ظَلَمُوا مِنْکُمْ خَاصَّةً  و از عذابی بپرهیزید که فقط به ستمکاران از شما نمی رسد.»

یعنی در جامعه گناهانی ممکن است رایج شود و یا افرادی گناهی را مرتکب شوند که نتیجه و عواقب آن به تمام جامعه برسد( فقط به گناهکاران نرسد!) یک جامعه را مثل یک انسان در نظر بگیرید،(دندان را تصور کنید که چیزی را که میجَود گاهی یک چیز سختی است خود دندان میشکند اما گاهی همین دندان غذایی را میخورد که کبد را از کار می اندازد کبد بیچاره چه گناهی داشته؟ تقصیر دندان و دهان است!) همچنان که در انسان یک عضو ممکن است عملی انجام بدهد که بقیه ی اعضا را درگیر کند، در جامعه هم همین جور است، یک عضو ممکن است کاری بکند که همه را درگیر کند. البته شاید شبهه وارد کنید که خدا فرموده:

« مَا أَصَابَکَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللَّهِ  وَمَا أَصَابَکَ مِنْ سَیِّئَةٍ فَمِنْ نَفْسِکَ   آنچه از نیکی به تو رسد، از سوی خداست و آنچه از بدی به تو رسد، از سوی خود توست. » یعنی هرچه بدی میرسد از خود تو بوده که رسیده است!
جوابش را علامه طبابایی (ره) اینگونه میفرمایند:  همین جا هم «فَمِنْ نَفْسِکَ» است، منتها نفس یک موجود وسیعی به نام جامعه است که یک جزئی از او گناهی کرده است.

گناه انواع گونانی دارد یکی نوعش که در دعای کمیل هم آمده است، باعث می شود دعای انسان حبس شود و مستجاب نشود یعنی هرچه دعا کند بی اثر و بی فایده باشد: «اَللّهُمَّ اغْفِرْ لِیَ الذُّنُوبَ الَّتِی تَحْبِسُ الدُّعَاءَ  خدایا ! براى من بیامرز گناهانى که دعا را از مستجاب شدن باز مى دارد»
این بی اثر شدن دعا چگونه فهمیده می شود؟ از اینکه حال دعا از انسان گرفته شود! این عبارت حکمت آمیز شاید برای این باشد:  « أنا مِن أَن أُسلب الدّعاءُ أخوفُ مِن أَن أَسلب الإجابة  از اینکه دعا از من گرفته شود بیشتر می ترسم تا اینکه اجابت از من گرفته شود. »

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۰۲ ، ۰۷:۵۸
گجله ابن مربی

بسم الله الرحمن الرحیم

زکات علم کتاب"و آنکه دیرتر آمد"

کتاب وقتی خیلی کوتاه و مفید باشه، نوشتن خلاصه و زکات علمش خیلی سخت میشه برای همین به یکی دو جمله بسنده میکنم:

یاری شدن و یاری خواستن و (امام زمان را) یاری کردن و هدایت شدن و عبد شدن و کامل شدن و رسیدن و رسوندن و... نیازمندِ استغاثه است...نیازمند یک دعای خالصانه...نیازمند یک طلب کمک..نیازمند احساس نیاز...نیازمند مضطر شدن...نیازمند حال کسی که در بیابان گمشده باشد، نه راه پیش را بشناسد نه راه پس را، و نه آب داشته باشد نه غذا...

برای اینکه هدایت بشیم چندبار خالصانه مانند آن بیابانگرد گمشده از ته قلب فریاد زدیم که خدایا هدایتمان کن...!؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۰:۵۷
گجله ابن مربی

بسم الله الرحمن الرحیم

زکات علم کتاب «نامیرا»

«من می خواهم خواهشی از مردم بکنم و آن این است: کسانی که وقت های ضایع شونده ای دارند؛ مثلا در اتوبوس،تاکسی،مطب پزشک و...، به هرحال اوقاتی را در حال انتظار به بی کاری میگذرانند، در تمام این ساعات،کتاب بخوانند کتاب در کیف خود یا در جیب خود داشته باشند.وقتی هم به مقصد رسیدند،نشانی لای کتاب بگذارند و در فرصت های بعدی بازکنند و از همان جا بخوانند.» حضرت آقا

دانشگاه ها که حضوری شد برای من معنی اش این بود که برای هر بار رفتن به دانشگاه باید یک ساعت در مترو بنشینم... (همینطور برگشت از دانشگاه)! اوایل اش کتاب بردم و خواندم اما موقع برگشت خسته و کوفته،چشمم یارای دنبال کردن هر خط را نداشت...این شد که رو آوردم به کتاب صوتی...کتاب" نامیرا "

کتاب دوست داشتنی نامیرا: کتابی تاریخی که در قالب داستان در رابطه با کوفیان و قیام امام حسین(ع) نوشته شده است... داستان جوانی به نام ربیع(بن عباس) از قبیله بنی کلب که پی انتقام خون پدرش از شامیان است!

داستان در زمانی است که کوفیان نامه ها به امام حسین ارسال میکنند و امام، مسلم بن عقیل را به کوفه می فرستد! و مسلم بن عقیل که از آنچه در ذهن من بود به مراتب بالاتر و بلندمرتبه تر معرفی میشود، مسلم میشود کسی که بین کوفیان حرف آخر را میزند، یعنی قبل از رسیدن امام همه روئسای قبایل گوش به فرمان مسلم اند و کسی از فرمان مسلم تخطی نمیکند.

سوال های بزرگی در خلال داستان جواب داده میشود : - چه میشود که کوفیان 18 هزار نامه به امام می فرستند؟ - چه میشود که زیر همه نامه هایشان می زنند و پشت به امام میکنند؟ - کوفیان مگر توسط امام علی(ع) و امام حسن(ع) آزموده نشده بودند چرا امام حسین(ع) به نامه آنها اعتماد کردند؟ - چرا امام حسین(ع) مانند امام حسن(ع) صلح نکرند تا خون مسلمانان ریخته نشود و...!؟

ماجرا از آنجا آغاز میشود که با مرگ معاویه، یزید میشود خلیفه مسلمانان... و اینجا آن نقطه ای است که کوفیان مرگ معاویه را فرصتی دانستند تا به امام نامه ها بفرستند و او را برای خلافت بخوانند. کوفیانی که کینه ای دیرینه از شامیان دارند.

عبدالله بن عمیر  و اکثر مردم امام حسین را به تقوا و نیکوترین بندگان خدا میشناسند و حتی عبدالله امام حسین را احق بر یزید میداند اما استدلالش این است که وقتی جمیع مسلمین با یزید بیعت کردند و او را امیر مومنان خواندند، دیگر نباید با او مخالفت کرد و بین مسلمین اختلاف افکند، که این اختلاف منجر به خون ریزی بین مسلمین شود و این اشتباه است که جای این باید با مشرکان و کفار قتال کرد که از هرگونه اختلاف بین مسلمین، مشرکان و کفار استفاده میکنند. استدلالی که خیلی جاها از دستش حرص خوردم و خیلی جاها مرا بفکر فرو برد... که چرا امام حسین(ع) هم مانند جدش از حق خلافت نگذشت و سکوت نکردند تا بین مسلمین اختلاف بوجود نیاید... جواب این استدلال را اگر نمیدانید کتاب را بخوانید و ببینید چگونه کسی همچون عبدالله که پی حقیقت است آخر میفهمد استدلالی اشتباه آورده است!...

اما کوفیان که امام را خوانده اند خیلی هاشان نه برای دین خود که برای دنیای خود امام را میخواستند اما مشکل این نیست مشکل اینجاست که وقتی یزید، خلیفه و امیر کوفه را عوض میکند و میسپارد به عبید الله بن زیاد لعنت الله علیه جریان های شهر کوفه بهم میریزد تا قبل از آن والی کوفه نوعمان بود که کاری از دستش بر نمی آمد اما با امدن عبیدالله بن زیاد و آوازه هایی که او در بصره داشت خوف را در دل کوفیان انداخت... اما وای به حال سران قبیله های کوفه که اینگونه پشت امام را خالی کردند، ابن زیاد مانند نوعمان نبود که بذل و بخشش نکند به هرکسی که کمک به حکومت اش میکرد و طرفدارش بود، کیسه را شل میکرد؛ از طرفی مردم را از سپاه شام می ترساند... و هانی از بزرگان کوفه که مسلم را به خانه اش پناه داده بود با نیرنگ و فریب کشت، انقدر حیله و نیرنگ کردند که عمرو بن حجاج (از صمیمی ترین دوستان هانی و رئیس قبیله مذحج) به جای خون خواهی او دست از هانی و مسلم میکشد و  برای دنیای خویش به ابن زیاد میپیوندد... لعنت خدا بر شریح بن قاضی که خیلی از این نقشه ها را (که اگر کتاب را بخوانید میفهمید) او میکشیده است.

مشکل این بود که مردم کوفه امام حسین(ع) را برای دنیا شان میخواستند و کسی چون ابن زیاد آمد و دیدند که درصورت اطاعت از او بذل و بخشش میکند و در صورت نافرمانی آنها را از سپاه شام میترساند؛ به او اقتدا کردند و پشت امام را خالی...

 

برشی از کتاب:

و اما من!

هرگز برای امام خویش تکلیف معین نمیکنم، که تکلیف خود را از حسین میپرسم.

و من حسین را نه فقط برای خلافت که برای هدایت می خواهم.

و من

حسین را برای دنیای خویش نمیخواهم که دنیای خود را برای حسین می خواهم

آیا بعد از حسین کسی را میشناسی که من جانم را فدایش کنم؟

 

 

عبدالله بن عمیر - ام وهب

ربیع - ام ربیع - سلیمه - ام سلیمه

نوعمان - ابن زیاد - شریح قاضی - محمد بن اشعث - کثیربن شهاب

عمروبن حجاج - شبث بن ربعی

مسلم بن عقیل - هانی - مختار

امام انس بن حارث قیس - ابوثمامه

عبدالاعلی - زبیر / بشیر - زید

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۶:۰۲
گجله ابن مربی

بسم الله الرحمن الرحیم

برداشتی از کتاب «سرگذشت یک سرباز»

 

حاج عبدالله والی به قول نویسنده کتاب پیام بر بشاگرد... واقعا نمیدانم در زکات علم این کتاب چه بنویسم شاید از نحوه خواندن کتاب باید بگم:

کتاب رو باز کردم و چند صفحه ای خواندم منتظر بودم برسد به بخش حاج عبداله همین حوصله ام را سربرد و رفتم کار دیگری کردم و برگشتم باز به کتاب این بار رسیدم به بخش حاج عبداله والی و دیگر کار تمام شد...از شب تا به صبح تمام بیدار بودم و داشتم کتاب میخواندم شاید اولین کتابی بود که انقدر طولانی بود و یکسره خواندمش...از من کتاب نخوانی که سرعتم بشدت پایین است بعید بود...

کتاب سراسر معجزه است! معجزه ممکن کردن غیرممکن ها، مثل انقلاب اسلامی واقعا غیرممکن بود شهر بشاگرد که پسربچه هایش عریان مادرزادند و پدرانش لباسشان کلا دولنگ است و بعضی ها یک لنگ و آن جایی که نه روی برق را نه روی ماشین را نه سیری را نه بهداشت را و نه هیچ و هیچ را ندیده بود،حاج عبداله با عزم و اراده پولادین اش یک خمینی شهر درآن جا تاسیس میکند و چه ها میکند تا آنجا از این وضعیت فلاکت آمیز درمیآید.

هرچقدر من الان از سختی های حاج عبدالله برایتان بخواهم بگویم شما متوجه نمیشید و من خودم فاجعه ای که نویسنده نوشته بود را متوجه نشدم و خود نویسنده عمق فاجعه ای که حاج عبداله با گوشت و پوست استخوان متوجه آن بوده را نفهمیده...!

کتاب سراسر امید است کتابی که برای من گریه داشت ،احساس غرور در من ایجاد کرد و ...

حاج عبداله نماد ما میتوانیم است نماد کارکردن نماد جهاد نماد خسته نشدن نماد ممکن کردن غیرممکن ها نماد توکل بر خدا...شوق و اشتیاق و علاقه من به این کتاب واقعا وصف نشدنی است!

با خواندن کتاب روح امید و خودباوری در دل انسان جوانه میزند و میفهمد میشود کاری کرد و همان جوانه خیلی سریع رشد میکند و میفهمد باید کاری کند و نق زدن و بهانه آوردن و از وضعیت موجود نالدین فایده ای ندارد باید کار کرد حتی اگر باید غیرممکنی را ممکن کرد البته همه اش با استعانت و توکل بر خدا...

حاج عبداله اکثرا نماز شبش ترک نمیشد و شاید رمز این مرد بزرگ همین باشد:

 

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم یَا أَیُّهَا الْمُزَّمِّلُ ﴿١ قُمِ اللَّیْلَ إِلا قَلِیلا ﴿٢ نِصْفَهُ أَوِ انْقُصْ مِنْهُ قَلِیلا ﴿٣ أَوْ زِدْ عَلَیْهِ وَرَتِّلِ الْقُرْآنَ تَرْتِیلا ﴿٤ إِنَّا سَنُلْقِی عَلَیْکَ قَوْلا ثَقِیلا ﴿٥ إِنَّ نَاشِئَةَ اللَّیْلِ هِیَ أَشَدُّ وَطْئًا وَأَقْوَمُ قِیلا ﴿٦ إِنَّ لَکَ فِی اَلنَّهَارِ سَبْحًا طَوِیلا ﴿٧ وَاذْکُرِ اسْمَ رَبِّکَ وَتَبَتَّلْ إِلَیْهِ تَبْتِیلا ﴿٨

 

ان شاءالله که به مدد این کتاب و خود حاج عبداله والی تمام زندگیمان مثل او شود و تمام روز خود را برای تحول و رشد و کمال صرف کنیم و نا امید نشیم.

والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته

10 خرداد 1400

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۰۰ ، ۲۰:۱۸
گجله ابن مربی

بسم الله الرحمن الرحیم

زکات علم کتاب «کمی درنگ کن»

شب که میرفتم بخوابم کتابی را روی میز برادرم دیدم... توجهی نکردم و رفتم خوابیدم! صبح برای نماز بیدار شدم، طبق معمول بعد نماز رفتم بخوابم اما خوابم نبرد... با اینکه کار زیاد داشتم(درس،کتاب،مسجد...)اما برای آن لحظه برنامه ای نداشتم و شاید بدترین آفت بیکاری است! از خواب برادرم سوء استفاده کردم و به کتاب روی میزش پناه بردم!
کتاب را که برداشتم نوشته پشت جلدش مجذوبم کرد: « ای برادر به کجا میروی؟ کمی درنگ کن! آیا با کمی گریه و یک فاتحه خواندن تنها بر مزار من و امثال من، مسئولیتی را که با رفتن خود بر دوش تو گذاشته ایم از یاد خواهی برد؟! ما نظاره می کنیم که تو با این مسئولیت سنگین چه خواهی کرد و اما مسئولیت، ادامه دادن راه ماست... "»
اسم کتاب به زیرکی انتخاب شده است گویی میگوید کمی درنگ کن و کتاب را بخوان حال آنکه شهید بر روی قبرش گفته بنویسند کمی درنگ کن...!
شهید رضا نادری، از آغاز کودکی هوش و حافظه بسیار بالایی داشت، طوری که اگر متنی را یکی دو بار میخواند آن را حفظ می شد، و بخاطر همین هم بود که در دوره نوجوانی اکثر قرآن را حفظ بود! تا قبل از آنکه با مسجد و بسیج و... آشنا شود، انسانی بود به دور از هیاهو! البته روحیه جنگندگی بالایی داشت مثلا اگر حقی را میخواستند از او بگیرند، محکم مقابلشان می ایستاد! اما به دور از حواشی های دنیوی مسخره...!
همیشه شاگر اول کلاس بود اما کنار درس به ورزش هم می پرداخت به صورت خیلی جدی! طوری که او را در رشته دو و میدانی برای بازی های استانی انتخاب کردند. و نقطه عطف زندگی او آشنایی باهم تیمی اش بود که باعث شد چشم و گوش رضا به مسائل سیاسی و معنوی باز شود و پا در رکاب سربازان امام(ره) بگذارد!حالا دیگر رضا، با رضای سابق فرق داشت، به لطف دوستان خوبش که او را مسجدی و بسیجی کردند اولویت اول او دیگر درس و ورزش نبود بلکه اولویت او انجام وظیفه بود یعنی اعزام به جبهه!
رضا نادری آنقدر استعداد و پشتکار داشت که در دو و میدانی در همان سال اول ٣ طلا آورد! سال های بعد نگاه میکرد تیم در کدام رشته ضعیف است مثلا پرش ارتفاع، آن رشته را انتخاب میکرد و آنقدر تمرین میکرد تا در مسابقات طلا می آورد! شهید آنقدر به مقامات عالیه رسیده بود که وقتی مرحله انتخابی اعضای تیم کشوری رسیده بود، او شرکت کرد و احتمال انتخاب شدنش بسیار بالا بود، برای اینکه در تیم انتخاب بشود باید ٢ روز بعد می آمد و دوباره آزمون میداد تا امتیاز مجموع لحاظ شود و راهی تیم شود اما خبر رسید که فردا نیروها به جبهه اعزام می شوند... وسایلش را جمع کرد، ساکش را بست و آماده اعزام شد... انگار نه انگار انتخابی کشوری است ...
و«و جاهدوا باموالکم و انفسکم فی سبیل الله...» رضا همانند جوان های همان سال ها موتور خیلی دوست داشت،پول هایش را جمع کرد و موتور را خرید و در راه درست از آن استفاده میکرد تا اینکه این آیه را برایش خواندند و گفتند جهاد اول با مال است بعد با نفس و جان! رضا که موتورش را تعلقات به دنیا حساب کرد، آن را فروخت و با پولش به رزمندگان در جبهه ها کمک کرد!
وارد جبهه که شد نبوغش و استعدادش درخشان تر شد! او یک جا نمی نشست، منفعل و به وضع موجود گلایه کند، فکرمیکرد، ایده میداد و مشکل را حل میکرد، نمونه اش کشتن قناس چی دشمن، سنگر ساختن با ریل قطار و دور زدن دشمن و...

کتاب شهید انقدر مطلب مفید دارد که در این مقال نمیگنجد، شهید رضا نادری در شاهرود دفن شده است همانجا که فردی تعریف میکرد: « من و دوستم که اعتقادات خوبی هم نداشت بر سر مزار شهیدرضانادری رفتیم، من که از قبل رضا را می شناختم به دوستم گفتم تو اینجا بمان من میروم چیزی بخرم، برمیگردم... در حین رفتن در دلم گفتم: رضا، این پسر رو سپردم به خودت. ببینم چه میکنی!؟ وقتی برگشتم، دیدم دوستم دو زانو نشسته پایین قبر و به جملات روی سنگ قبر خیره شده...» نوشته های روی قبرش همانی بود که خواندی(وصیت خود شهید بوده تا آن را به روی سنگ مزارش بنویسند، آری شهید به فکر ما نیز بوده است... :) ای برادر به کجا می روی؟ کمی درنگ کن! آیا با کمی گریه و فاتحه خواندن تنها بر مزار من و امثال من، مسئولیتی را که با رفتن خود بر دوش تو گذاسته ایم از یاد خواهی برد؟! ما نظاره می کنیم که تو با این مسئولیت سنگین چه خواهی کرد...

ای شهید رضا نادری دست مارا هم بگیر تا بتوانیم ، بار مسئولیتی که بر پشتمان سنگینی میکند را به سر منزل مقصود به درستی برسانیم!
والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۰۰ ، ۰۳:۳۷
گجله ابن مربی

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

حضرت اقا توسال ۸۵ در جمع فیلمساز ها و کاگردان ها در رابطه با کتاب خاک های نرم کوشک می گن:واقعا دوست می دارم شما ها بخوانید،اسم این کتاب خاک های نرم کوشک است؛قشنگ هم نوشته شده است.

وقتی اقامون می گه واقعا دوست دارم این کتاب و بخونین و قشنگ نوشته شده،حتما کتاب خیلی کتابه خفنیه!!!

 

کتاب زندگی نامه شهیدی به نام عبدالحسین برونسیه.این حاج عبدالحسین برونسی اصلا آدم معمولی نیست،تو جنگ هشت ساله انقدرکار دشمن سخت کرده بود که برای سرش جایزه تایین کرده بودن،اون و شبیه فیلم های غربی می دونستن و بهش می گفتن بروسلی!!!

حاج عبدالحسین وقتی کلاس چهارم بوده وقتی از فساد معلم خودش خبر دارمی شه درس و مدرسه می زاره کنار و بعدا کنار کارش تحصیلات حزوی می کنه.

حضرت اقا می فرمایند:شهید برونسی تحصیلات عالیه که نداشت،تو جبهه کسانی او را دیده بودند،می گفتند:وقتی می ایستاد و سخنرانی می کرد برای رزمندگان،تاثیر حرفش از ادم های تحصیل کرده به مراتب بیشتر بود،انچنان زیر نفوذ در می اورد این بسیجی ها را؛کاملا تحت تاثیر قرار می داد و منطقی با انها حرف می زد،گویی تحصیلات عالیه دارد؛این است روحیه بسیجی.

دوتا چیز رو حاج عبدالحسین خیلی خیلی بهش اهمیت می دادن،یکی نون حلال،یکی بیت المال.

برای اینکه نون حلال سر سفره زن و بچش بیاره از روستاشون تو مشهد میاد تو شهر بعد کلی شغل عوض کردن اخر رو میاره به شغل شریف بنایی و به سختی کار می کنه تا نون حلال سر سفره باشه.

در مورد بیت المال هم خیلی سختگیر بودند،هیج هدیه ای رو از طرف سپاه قبول نمی کردن،حتی موقعی که از طرف سپاه عازم می شن به حج،تو مکه یه تلوزیون رنگی خریداری می کنن و وقتی بر می گردن مشهد اون تلوزیون رو به قیمت هزینه حجشون می فروشند و پول و می دن به سپاه.

حاج عبدالحسین از اون مجاهد های قبل انقلاب بودن،به خاظر شکنجه های زیادی که سواک بهشون تحمیل کرده بود چند تا از دوندون هاشون میشکنه و از اون به بعد مجبور به استفاده از دندون مصنوعی می شن،این مجاهدت ها و مبارزه ها تا جایی ادامه پیدا می کنه که حتی حکم اعدام هم براشون بریده می شه اما با پیروزی انقلاب اتفاق نمی افته.

ازویژگی های دیگه شهید برونسی ارادات بسیارزیاد به اهل بیت (ع) علی الخصوص حضرت صدیقه طاهره (س) بود.به سید ها خیلی احترام می گذاشت،ارادت حاج عبدالحسین به حضرت فاطمه(س) تا جایی بود که می خواست شبیه حضرت قبری نداشته باشه و همین هم شد.

به توسل به اهل بیت خیلی تاکید داشت،بار ها شده بود که با توسل به حضرت زهرا (س) و اهل بیت عصمت طهارت (ع) زمان هایی که تو جنگ کار گره می خورد به شکل معجزه انگیزی گره و باز می کرد.

شهادتشم تو عملیات بدر از قبل بهش خبر داده بودن،انقدر از شهادتش تو عملیات بدر مطمئن بود که می گفت :اگه من تو این عملیات شهید نشدم به مسلمون بودن من شک کنید.

اخر هم سوم اسفند ماه سال ۶۳ به درجه رفیع شهادت نائل شد.

 

یا علی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۰۰ ، ۱۵:۴۰
ایلیا اکبری

بسم الله الرحمن الرحیم

نام این وبلاگ آیه اول سوره عصر است(والعصر)و این زکات علم زکات علم کتابیست در رابطه با سوره مبارکه عصر:رشد نوشته مرحوم علی صفایی (عین-صاد)
از مقدمه و صفحات نخست که بگذریم این کتاب دارای ۶ قسم است.
۱-سرمایه ها:آدمی از سرمایه های بسیاری سرشار است،استعداد ها این سرمایه ها هستند،اما فقط  دارا بودن این سرمایه ها کافی نیست، اصل حرکت و جهت دادن  به این سرمایه هاست.شاید انسان ها در استعداد هایشان با هم متفاوت باشند،اما در جهت دادن به استعداد ها همه برابرند 
۲-نیاز ها: جهت و حرکت دادن سرمایه ها همان نیاز آدمیست،انسان بر روی سرمایه هایش تجارت هایی می کند که این تجارت ها همان نیاز هاست
۳-بازار ها و خریدار ها:وقتی بحث از تجارت می آید، مهم ترین موضوع بازار این تجارت و خریدار این سرمایه است.دو بازار وجود دارد،یکی بازاری با خریدار هایی به نام دل و هوس هایش،دنیا و جلوه هایش،ثروت و قدرت و شهرت و در صدر این ها شیطان وسوسه گر.دیگر بازار، بازاریست با خریداری به نام الله،مالک رحیم و مهربان.
حال باید کدام یک را انتخاب کرد؟بازار اول قابلیت جذب سرمایه های مارا ندارد، سرمایه های مارا به بازی می گیرد و نهایتش چهار سوت و تشویق و چند بارک الله تحویل ما می دهد که باید دید اینها بیشترند یا سرمایه هایی که من داده ام،اینجاست که خسارت به بار می آید.
۴-خسارت ها:این خریدار ها که چیزی نداشته اند بدهند و سرمایه های با ارزش مرا باز نمی گردانند عامل خسارت هستند،این خریدار ها در هیچ مقطع زمانی سودی نداشته اند پس عامل این خسر زمان نیست،مقصر اصلی خود آدمیست.چه زیبا خداوند زمان را تبرئه می کند،والعصر:سوگند به تمامی زمان ها.ان النسان لفی خسر:انسان ها همه در زیانند، حال که انتخاب غلط داشتیم و بازار و خریدار را اشتباه انتخاب کردیم باید در پی جبران این خسران باشیم.
۵-جبران:در این رابطه سوره می گوید :ان النسان لفی خسر. الا الذین آمنوا .در تمامی دوران ها انسان در خسارت است،مگر آن هایی که به هدفی و عشقی رسیده باشند:ان الذین امنوا .این هدف و عشق همان ایمان است،ایمان به چه چیزی؟چیزی که پست تر از ماست؟چیزی که هم اندازه ماست؟یا آنچه از ما برتر است و حاکم و سازنده ماست؟اینجاست که فکر و عقل به کار می آیند...
جواب قطعا ایمان به برتر از ما یا همان خداوند بزرگ و بلند مرتبه است.
۶-نقش مومن در رشد:و توصوا بالحق و تواصوا بالصبر .ان ها که در راهند و همکارند،یکدیگر را سفارش می کنند به حقی که (ایمان)به دست آورده اند و بر صبری که باید به دست بیاورند و این همان امر به معروف است.آنچه از خسارت ها جلوگیری می کند یکی ایمان  است که زیربنای کار و استقامت در کار است و دیگری مومن که با تذکر ها و تواصی ها غفلت ها را می سوزاند و استعداد ها را به جریان می اندازد.
پس انسان ها در خسارت هستند مگر آنها که از این چند مرحله گذشته باشند. 
۱-انها که به عشق و هدف و ایمان  رسیده باشند 
۲-به کار های صالح عمل کردند
۳-سفارش و تواصی به حق
۴-سفارش و تواصی به صبر 

یا علی

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۰۰ ، ۰۱:۴۲
ایلیا اکبری

به نام ایزد منان

حدود سی سال پیش از هجرت ، پشت ابر های تیره و تار جاهلیت ،در یکی از روستا های یمن، خورشیدی طلوع کرد و نوزادی چشم به جهان گشود که او را مالک خواندند و به راستی چه نام زیبنده ای. چرا که بعدا روشن شد او مالک بر اراده و نفس خویش است. در این کتاب زندگینامه مالک اشتر از قبل از زمان ظهور اسلام که همه در تاریکی و جهالت بودند شروع، و تا شهادت وی ادامه دارد، و بین این دو موضوع انقدر ماجرا های زیبا و هیجان انگیز وجود دارد که دوست دارید کتاب تمام نشود و شما بیشتر با شجاعت و فداکاری مالک اشتر اشنا شوید. .

اصلا از اسم شروع می کنیم (مالک اشتر) مالک که اسمی است که گفتم پدر و مادر وی گذاشتند. ولی اشتر که جلوتر میگویم .چون مالک در یکی از جنگ های خود به پلک های چشمش اسیب دید و پلکش دگرگون شد می گوید . و در زبان عربی که این طور شود می گویند شتر عینه و اشتر از اینجا امده.

حالا درمورد ویزگی های جسم ایشان،فردی بلند قد ،گردن کشیده و شکوهمند و دارای بازوان ستبری دارد و صدای غرا و بلند داشتند.

کنیه : مالک چون پسری به نام ابراهیم داشت با کنیه ابو ابراهیم شناخته بود یا مالک اشتر و  کبش العراق :قوچ چون همیشه جلو بود و مالک در تمام نبرد ها جلو بود.

یکی از ماجرا ها:عمرو بن یثربی،از قهرمانان سپاه جمل بود و از او به عنوان رئیس دودمان یاد می شد و از طرف عثمان از صاحب منصبان بصره به شمار می امد . او در جنگ جمل ، زمام شتر عایشه را در دست داشت . ان را به پسرش سپرد و به میدان  تاخت و مبارزه طلبید . علیا بن هند از سپاه حضزت علی ع به میدان رفت . طولی نکشید که علیا کشته شد، وی باز هم مبارز طلبید هند بن عمرو به جنگ وی رفت و باز هم عمرو بن یثربی پیروز شد و دوباره مبارزه طلبید و باز هم حرفش را کشت. برگشت و مهار شتر را گرفت و عربده و رجز می کشید . مهار شتر را رها کرد ، هنگامی که عمرو بن یثربی می خواست به سوی میدان برود به قومش گفت : ای قوم من چند نفر از یاران علی را کشته ام، از این رو او مرا می کشد ومن باکی از مرگ ندارم و شما تا اخر از عایشه حمایت کنید . قوم گفتند: در میان سپاه علی از هیچ کس خوفی درباره تو نیست الا مالک اشتر . عمرو گفت:درسته من از مالک می ترسم سپس عازم جنگ شد و رجز خواند مالک اشتر نگاهی به عمرو انداخت و به میدان امد عمرو بسیار ترسید و رجز خواند و لی با لرزش خواند . مالک با اسب حمله کرد مالک جوری عمرو را زد که  سر وی از تن جدا شد و امام علی تکبیر گفت بقیه قوم که تعدادشان به 100 می رسید ازترس مالک به میدان نیامدند تا پیکر را برگردانند.

در اخر، به نظر شما اگر بقیه امامان همین یاران را داشتند چه می شد لطفا جواب دهید؟

لطفا دعای فرج بخوانبد تا امام زمان با مالک ظهور کند و خدا کند ما در سپاه مالک اشتر باشیم تا از پیشداران سپاه امام زمان باشیم

یا علی.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۰۰ ، ۱۲:۵۶
(0) 11